#دو_نقطه_متقابل_پارت_143

هق هق گریه ام بند نمیومد ... چه سخت زندگیم رو درست کرده بودم و چه راحت همه چی خراب شد ... خیلی هم
خراب شد ...
نمی دونستم امید می تونه تحمل کنه ... امیدی که عاشق بچه بود و می گفت نصف شیرینی زندگی بچه اس ...
وارد آسانسور شدم ... رنگ صورتم به کل پریده بود و چشمامو نوک بینیم قرمز شده بود ... کلید رو داخل قفل
انداختم و چرخوندم ... وارد که شدم نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... بترسم یا بپرم تو بغلش ... امید عصبانی
جلوی در ایستاده بود و به من خیره شده بود ... شدت عصبانیتشو از نفس کشیدنش می فهمیدم ... داشت تند تند
نفس می کشید و سینه اش بالا پایین می شد ...
با همون دندوناش که به هم ساییده می شد گفت :
_کجا بودی تا الان ؟!
می خواستم داد بزنم : رفته بودم خوش گذرونی ... اما دیدم وضع امید خراب تر از منه ، برای همین با همون غمی که
درونم بود آروم گفتم :
_دنبال تو ، تو خیابونای تهران ، تا این وقت شب ...
دادش رفت هوا که :
_مگه من بچه ام که دنبالم بگردی ؟! ...
این چی می گفت ... ؟! من نگران کی بودم !؟ ... نگران امید که می گفت نمی خواد نگرانم باشی ؟! نگران این که سرم
داد می زد چون دوستش داشتم ؟!
اشکی از گونه ام پایین چکید ... نمی دونستم برای خودم گریه کنم ، برای امید ، برای از دست دادن بچه ام یا این که
دیگه بچه دار نمی شم و یا برای این زندگی که آسون کلافاش به هم پیچید و ما رو خسته کرد ... غم هاش زیاد بود ...
خیلی ... از اول و شروعش تا الآن که نمی دونستم وسطش خواهد بود و یا آخرش ...
امید با دیدن اشک من اَه آرومی زیر لب گفت و روشو برگردوند ... همون طور که پشتش به من بود گفت :
_نگفتی نگرانت می شم ...!؟ گوشیت هم که جواب نمیدی !!!
با لکنت و بغضم به زور گفتم :

romangram.com | @romangram_com