#دو_نقطه_متقابل_پارت_144
_تـ تو چی !؟ تـ تو فـ فکر نکردی من نگران می می شم؟!
و به هق هق افتادم ... روس زمین نشستم ... آستانه ی تحملم تموم شده بود ... خسته بودم ..
مگه من چقدر سن داشتم که انقدر بد بخت باشم !؟ شایدم خودم فکر می کردم بد بختم ... دنبال یه زندگی آروم بودم
...
نفس عمیق و پرصدایی کشید و آروم روی زمین نشست ... به دیوار پشت سرش تکیه داد و به سقف خیره شد ... آروم
و پرغم گفت :
_دیگه نمی کشم ... دیگه تموم کردم ... دیگه بسمه ، خسته شدم ...
باورم نمی شد که داره از زندگیمون این طوری میگه ...
نمی دونم چقدر اون جا ، دم در ، دوتایی ، مقابل هم نشسته بودیم که امید آروم تکونی خورد و از جاش بلند شد ... به
سمت اتاق مهمون رفت و در رو هم بست ...
من هم همون جا خشکم زده بود ... زندگی طوفانی من معلوم نبود که کی می خواد درست شه و آروم بگیره ... عشق
اجباری ، ازدواج اجباری ، زندگی اجباری ، بچه اجباری ، مرگ اجباری ، نداشتن های اجباری ، حالا هم جدایی های
اجباری ... از این اجبار ها پر بود تو زندگی من ... لعنت به این زندگی ...
& & &
فصل یازدهم :
یه هفته ... دو هفته ... سه هفته ... چهار هفته ... و بالاخره یک ماه ... یه ماه بود که زندگیمون شده بود صفر از محبت و
خنده و مهربونی .. حتی اشک و غم هم نبود ... سرد سرد ، خشک خشک ... صبح تا شب کار امید و دانشگاه من ، شب
تا صبح خواب ...
دیگه خسته بودم ... خیلی خسته ... حداقل امید کوتاه نمیومد و هر دفعه سر میز صبحانه و شام حاضر بود و کنارم می
نشست و تلوزیون نگاه می کرد اما من دیگه تحمل نداشتم ...
تو این یه ماه همه ی فکرامو کرده بودم ... دیگه چقدر امید باید منو تحمل می کرد ؟! از همون اولش هم منو نمی
خواست ... می خواست زندگی به دوتامون زهر نشه که مهربون بازی درمیاورد و من دیوونه فکر می کردم عاشقمه ،
romangram.com | @romangram_com