#دو_نقطه_متقابل_پارت_142
_نگین جان می خوای بیرون باشی ، بعدا آقای شمس بهت بگه ؟!
من که دیگه جونم به لبم رسیده بود با خونسری که چه عرض کنم ... گفتم :
_نه ... می خوام خودم هم بشنوم ...
امید که انگار می خواست من برم بیرون دستمو گرفت تو دستش ... گرمای دستش از بس استرس داشتم اذیتم کرد که
دستمو از دستش بیرون کشیدم و به دکتر چشم دوختم ...
روی نیمکت پارک افتادم ... از بس راه رفته بودم پاهام به درد افتاده بود ... با یادآوری اون روز به هق هق افتادم ...
امروزم که مکملش بود تا کلا داغونم کنه ...
مادر سوده ادامه داد _متأسفانه باید بگم که نگین جان ، اگه دوباره باردار شی ، معلوم نیست که جنین باقی بمونه ...
ممکن هم هست که خودت موقع فارغ شدن از دست بری ... شاید هم هردوتون ، هم خودت و هم جنینت ...
مغزم به دوران افتاده بود ... خدای من ... اصلا باورم نمی شد ...
سرمو از بین دستام بیرون کشیدم و به امروز فکر کردم ...
امروز برای نهار به خونه ی شایان و نیلوفر دعوت شده بودیم ... زنگ و زدیم و با خوشحالی و فراموش کردن روز های
قبلش که مثل مرده ها شده بودیم وارد شدیم ...
در رو زدیم که با باز شدن در جیغی به هوا رفت و امید آروم به سمت زمین خم شد ... آیناز بود که جیغ زده بود و با
اون قد کوتاهش پای امید رو چسبیده بود ... سنش کم بود و به زور راه می رفت اما امید رو خوب میشناخت ... نیلوفر
با خنده از پشت در بیرون اومد و ما رو به داخل دعوت کرد ...
امید آیناز رو به بالا انداخت و در آغوشش جای داد و من هم دوباره زیر آوار دنیای خودم موندم ...
آیناز دختر خواهر نیلوفر بود و به وقول امید اول لپ بوده و بعد دست پا درآورده ...
بعد از مهمونی که داخل ماشین شدیم تا به سمت خونه بیاییم امید سکوت کرده بود و وقت رسیدن به خونه فقط گفت
: _
تو برو بالا منم الان میام ...
و الان 8شب بود و نیومده بود ... موبایلش رو هم جواب نمی داد ...
romangram.com | @romangram_com