#دو_نقطه_متقابل_پارت_130
با کمک امید حاضر شدم و خودش هم حاضر بود که راه بیفتیم ... می خواستیم از در خونه بریم بیرون که ایستادم ..
امید کفشش رو پوشید و گفت :
_چی شد خانمم ؟! چرا وایستادی ؟!
غمگین به ایینه ی جاکفشی نگاه کردم و گفتم :
_صورتم خیلی پف کرده ... زشت شدم ... بیا نریم ، بی خیال شیم ...
امید مهربون نگاهم و کرد و گفت :
_نه ، واسه چی نریم ؟! ... خیلی هم خوشگلی ... حالا بیا کفشت رو پات کن ...
_مطمئنی ؟!
امید _ بله خانم ، مطمئنم ... بیا ...
اومدم خم شم که کفشم رو پام کنم که دیدم نمی تونم خم شم ... به زور خواستم خم شم که امید نشست و گفت :
_خم نشو ... اذیت می شی ...
و شروع کرد و کفش هام رو پام کرد ... خیلی دوستش داشتم ... این امیدی که الآن می شناختم ، همون امید اوایل
عروسیمون نبود ... خیلی فرق کرده بود ... یا رفتار من باهاش فرق کرده بود ؟! ... خلاصه که هرچی بود روال خوبی بود
اما می ترسیدم که یه روز همش دود شه و بره هوا ... می ترسیدم آرامش قبل طوفان باشه ....
نمی دونم شاید وقتی من غرورم رو شکوندمو ازش پرسیدم ، اونم شکوند و گفت که عاشقم شده ... آره شاید لازم بود
که فقط یه غرور شکسته شه که تا آخر عمر پیش هم بمونیم ...
داشت کفش هام رو پام می کرد که گفت :
_خانم به این خوشگلی چرا باید از صورتش خجالت بکشه ؟! ... الآن می ریم و می بینی که از عروسم خوشگل تری ...
می خواستم غش غش بخندم ... ای خدا !!! ... این مردا یه تختشون کمه ها ....
با هم وارد باغ شدیم ... با این که کلا پنج ماه و نیم بود اما خیلی برام سخت بود ، خدا به نه ماهگیم رحم کنه .... به
سمت عروس و دوماد رفتیم و احوال پرسی کردیم ...
من و آقامون به سمت میزی رفتیم و پشتش نشستیم و به وسط که همه در حال خوشحالی بودن نگاه می کردیم و
romangram.com | @romangram_com