#دو_نقطه_متقابل_پارت_127

& & & & & &
بلاخره بعد از چند روز به خونه اومد ... انگار امید با اومدنش به خونه یه گرمای خاصی رو آورده بود ... ( ای بابا ، اینم از
توصیف های بعد از عاشق شدن بود ... )
غذایی آماده کرده بودم و خلاصه کلی مخلفات هم کنارش ...
میز رو دوباره چیدم .. چقدر دلم واسه این میز و غذا خوردن دو نفره روش تنگ شده بود ...
امید لبخندی بهم زد و لنگ لنگون با اون پای شکسته اش به سمت آشپزخونه اومد ...
پشت میز نشستیم و شروع کردیم ...
وسط غذا بودیم که حس کردم حالم بد شده ... از بوی غذا حالت تهوع پیدا کردم ... سریع پا شدم و به سمت
دستشویی رفتم ... در رو پشت سرم بستم ...
روی زمین نشستم ... یاد چندروز پیشم افتادم ... خدایا چقدر بهم استرس وارد شده بود... بد بختی رو جلو چشمم
دیده بودم ...
اشک هام بی محبا از چشمام می ریختن بیرون ، انگار تازه از شوک چند روز پیشم در اومده بودم ...
تقه ای به در خورد ... چند باره شد ... صدای امید اومد که گفت :
_نگین خوبی !؟ ... چی شد یهویی ؟! ... حالت خوبه !؟
خدایا اگه امید منو دوست نداشته باشه چی ؟! ... اگه اون کار رو از روی لجبازی کرده باشه چی !؟ ... اگه حالا من با یه
بچه تو خونه ی کسی باشم که هنوز منو یه همخونه می دونه چی !؟ .... خدایا !!!!
از این افکارم به هق هق افتادم ...
تقه هایی که به در می خورد شدت داشت و بیش تر شده بود ... امید بلند و با استرس گفت :
_نگین داری گریه می کنی ؟! ... چی شده !؟ ... درو وا کن ببینم ... باز کن درو نگین ...
چی می گفتم بهش ...!؟ ... در رو باز می کردم و چی می گفتم ؟! ... و اگه می گفت دوستم نداره چی !!؟!؟!
وقتی به خودم اومده بودم همه جا سوت و کور بود و صدایی از بی صدایی توی گوشم صوت می کشید ...خدایا چقدر
این جا نشسته بودم ؟! ... با بدن کوفته که درد هم می کرد آروم بلند شدم ... چقدر گشنه ام بود ...

romangram.com | @romangram_com