#دو_نقطه_متقابل_پارت_126

بیرون بودم و خوابم برده بود ، 1ساعتم که از هوش رفته بودم ...
وارد آسانسور شدم ... چقدر گشنه ام بود ... بیچاره این بچه ای که درون من رشد می کرد ... عجب !!!!
آروم شکممو گرفتم و به سمت اتاق آروم به راه افتادم ... صدای تق تق چکمه هام به گوش می رسید ... تو فصل
زمستون بودیم و دیگه برف که نه همون بارون میومد ... برف هم بود اما نمی نشست ...
ایستادم و از شیشه نگاهی کردم ... اما ... چرا امید نبود ؟! ... پس کجا بود ؟! ...
به سمت ایستگاه پرستاری دویدم ، ساعت 7صبح بود و پرستارایی که من می شناختم نبودن ... رو به پرستاری که
پشت ایستگاه می ایستاد گفتم :
_خانم ببخشید ، بیمار من تو اتاقش نیست !!!
پرستار بی حال نگاهی به من انداخت و به راستای دستم که به اتاق اشاره کرده بودم نگاهی کرد ... با همون
خوابالودگیش به دفترش نگاه کرد و همون طور گفت :
_بله ، آقای شمس ، بیمار اتاق ، 635الان طبقه ، 3اتاق 431هستن ...
و رفت ... بزنی بترکونیشا ... یا دستتو خیس کنی بکشی رو اون صورتش که ریملاش بریزه ... یا کلشو بکوبی تو این
شوفاژ کنار دستم ، پررو ، ادم باش دیگه .... ایــش ...
سریع سوار آسان شدم و به طبقه سوم رفتم ... این جا با دو طبقه بالاترش خیلی فرق داشت ، افراد بیشتری در راهرو
بودند و پرستار ها هم بیشتر بودن و دوسه تا بیمار هم در راهرو در حال حرکت بودند ... با تعجب از این راهرو به سمت
شماره ی اتاق حرکت کردم ...
در رو به ارومی باز کردم که ........
که .... که ...خدایا ...
تو این چند روز تنها آرزوم شده بود این که امید رو دور از اون همه دستگاه و لوله ببینم ...
و حالا امید روی تختی خوابیده بود که فقط یه سرم به دستش وصل بود و یه لوله ی تنفس از روی صورتش رد شده
بود ... این یعنی امید من برگشته بود ... خدایا شکرت ...
نزدیکش شدم و آروم گونه اشو بوسیدم ... حال گرم شده بود ؛ حالا مثل قبلش کوره ی آجرپزی بود همسرم ...

romangram.com | @romangram_com