#دو_نقطه_متقابل_پارت_125

آی خدای من ، سوزنش چرا انقدر درد داشت ؟! به کسی که داشت سوزن رو از دستم بیرون می کشید نگاهی کردم . با
دیدن پرستار شفیعی قلبم فشرده شد ... به یاد امید افتادم ، زدم زیر گریه و همون اول به هق هق افتادم ... به سقف
سفید خیره شدم و به سختی نفس هایم که به شماره افتاده بود را می شمردم .
پرستار شفیعی دستی به شونم زد و با دلسوزی گفت :
_چرا گریه می کنی نگین خانم ؟!
از سوالش عصبانی شدم . یعنی نمی دونست که شوهرم مرده ؛ تکیه گاهم مرده !!! نمی دونست ؟!
به زور از زیر لایه های اشکم بهش نگاه کردم و گفتم :
_با مادر و پدر امید تماس گرفتید !؟ ... گفتید ؟! ...
نفسم که بالا نمیومد رو به زور کشیدم و ادامه دادم :
_به زهرا جون گفتید پسرش مرد ؟! ...
و دیگه گریه امونم نداد .... تو همون احوال بودم که صدای خنده ی خانم شفیعی منو به خودم آورد ، با تعجب و
عصبانیت به سمتش نگاه کردم که خنده اش ماسید و گفت :
_اما شوهر تو حالش خوبه ، نمرده ،،، الانم تو اتاقشه ...
یه لحظه خشکم زد . پلک نمی تونستم بزنم ، نمی دونستم این حقیقت خوشحال کننده رو باور کنم یا نه !؟
اما باور می شد ...به خنده افتادم که گفت :
_ببینم ، تو بارداری !؟
_بله ...
سری تکون داد و لبخند لب هاشو زینت داد و سریع با حالت قبلش گفت :
_حالا هم آروم پاشو که سرت گیج نره !!!
و پرده رو کنار زد و بیرون رفت ... خنده ام گرفته بود اما هنوز ...
ولی هنوز جای شکر داشت که زنده بود ... همین که هنوز نفس می کشید برام کافی بود ...
آروم از تخت اومدم پایین ... به ساعت نگاه کردم ... الان شش ساعت بود که امید رو ندیده بودم ... پنج ساعت که

romangram.com | @romangram_com