#دو_نقطه_متقابل_پارت_124
تحویل داد و با دوستش به سمت خونه رفتم .
هوا سرد بود ... خیلی هم سرد بود ... نوک دماغم یخ زده بود و آب ریزش بینی داشتم . دستمو تو جیب پالتوم کردم و
شروع به راه رفتن کردم ... با این که هوا سرد بود و دستام و پاهام یخ زده بود بازم روی رفتن تو اتاق امید و بیمارستان
رو نداشتم . دماغم رو بالا می کشیدم و به آینده ی خودمو این بچه فکر می کردم که از صبح هیچی نخورده ... وای
چقدرم که ضعف داشتم ... اما اصلا میلی نداشتم ...
داخل ماشین شدم ... بخاری رو زدم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ... چشمامو بستم که رفتم به عالم هپروت
...
با صدای گوشیم و لرزشش که روی پام بود به زور چشمام رو باز کردم .... سریع ، بدون این که ببینم کیه پاسخ دادم :
_بله ؟!
_سلام خانم شمس .... شما کجا رفتید ؟!
_چی شده خانم شفیعی !؟
پرستار _سریع بیاید بیمارستان ....
سریع گفتم : من تو محوطه ام ، اومدم ...
و سریع قطع کردم و دویدم سمت بیمارستان ...
سوار آسانسور شدم که دلم به شدن ضعف رفت ... چسبیدمش و حالا هم که اضطراب بهم وارد شده بود داشتم دیوونه
می شدم ... نمی خواستم دوباره دکتر بهم بگه که شوهرت داره میمیره ، داری بیوه می شی ، بچه ات داره یتیم میشه ؛
می دونستم که حتما دوباره علایم حیاتی امید کم شده و حالا منو صدا زدن ...
از آسانسور پیاده شدم و تند تند با حالت دو به سمت اتاق امید رفت که ... جلوی شیشه ایستادم که یه لحظه نفسم
قطع شد ... بند اومده بود و به هیچ زوری بالا نمیومد ...
چسبیدم به شیشه ، پس امید کجا بود ؟! ... نکنه !!!؟ نکنه امید !؟!!؟ یـــا خـــدا !!!
روی زمین افتادم و دوباره غم عالم چهار برابر ریخت رو سرم که چشمام سیاهی رفت و ....
چشمام رو از سوزشی که در دستم پیچید باز کردم .
romangram.com | @romangram_com