#دو_نقطه_متقابل_پارت_123

دوباره دستای یخ زده اش رو گرفتم تو دستم و آروم شروع کردم :
_سلام آقا امید ... آقا امیدی که امید های ما رو داری نا امید می کنی !... می دونی اگه مادرت بفهمه پسرش چقدر زود
جا زده به چه روزی میوفته ؟! ... حداقل با من سرلج داری با مادرت نداشته باش ... با بچه ات سرلج نداشته باش ...
از بین کلی وسیله به زور صورتش رو بوسیدم و ادامه دادم :
_امشب نمی خواستم بیام ... می خواستم باهان قهر کنم و نیام ... اما دیدم نامردیه ، گفتم اگه امید ندونه بچه دار شده
، پدر شده ، نامردیه !!! ... اومدم بهت بگم که تو چند روز پیش پدر شده بودی ... پدر جون خواهشا نامروتی نکن و برگر
پیش خانواده ات ... امید به خاطر بچه امون ، به خطر عشق من ... نرو باشه ؟؟؟؟!!!
به هق هق افتادم .... نفسم بالا نمیومد ... سریع بلند شدم و از اتاق زدم بیرون ...
احساس خفگی بهم دست داد . حتی فکر از دست دادن امید منو خفه می کرد چه برسه به این که یه روز ...
پریدم تو آسانسور و رفتم تو محوطه ی بیمارستان ... محکم و عمیق پشت سر هم نفس می کشیدم ... آروم روی
نیمکتی نشستم و به نقطه ای خیره شدم ... به این چند وقت فکر می کردم ... چقدر باهم جنگیده بودیم و اصلا قدر
همو نمی دونستیم ....
تو حال خودم بودم که موبایلم زنگ خورد ... آروم درش آوردم که شماره ی خونه امون بود ... برداشتم :
_سلام ...
مامان _ سلام دخترم خوبی مادر ؟! ... امید خوبه ؟!
هنوز جرعت نکرده بودم که برای کسی حرف های دکتر رو تکرار کنم .... یا شاید هنوز عشقم نسبت به امید این اجازه
رو نمی داد که باور کنم ...
به سوالای مامان جواب می دادم که در اخر گفت :
_راستی مادر ، الآن بابات ماشینتو برات میاره ، این چند وقته اذیت شدی بی ماشین ...
من که از خدام بود تشکری کردم و تو محوطه منتظر بابا موندم ... بازم تو فکرهای مسخره ام فرو رفتم و مثل همیشه
با دوران سرم از رویاهام بیرون زدم .
2ساعتی بود که تو محوطه بودم که بابام رسید و به گوشیم زنگ زد . دم در بیمارستان رفتم که بابا ماشینو بهم

romangram.com | @romangram_com