#دو_نقطه_متقابل_پارت_122
بود ، تو این 23سال عمر باعزتم تا حالا بهم وارد نشده بود . دیگه خسته بودم از فضای بیمارستان ...
با زهرا جون خداحافظی کردم و پدر رو هم راضی کردم که خودم می رم ... آژانسی گرفتم و رهسپار خونه شدم .
& && & & & &
برگه ی آزمایشو تو دستم تکون می دادم . این بود سند بدبختی دو نفر ... سند حرص خوردن دو تا خانواده ... سندی
که نشون می داد یکی دیگه به جمع بدبخت های جهان اضافه شده . واقعا چه سند ارزشمندی ... از روی مبل بلند
شدم و به سمت اتاق رفتم ...
مقابل آیینه و میز آرایش ایستادم . برگه رو روی میر گذاشتم ... ناگهان چشمم به خودم افتاد ...
تو این دو روز ، هر روزش از خودم می پرسیدم کجا رفت اون نگین ؟! همون نگین قدیمی که همه از دست مسخره
بازیاش امون نداشتن !؟ ... حالا اون نگین قراره بشه یه بیوه ، بشه مادر یه بچه یتیم ... چه لقب هایی می گرفتم ...
افسرده رو هم باید اضافه کرد ، با این قیافه ای که من داشتم غیر از این نبود ...
گودی زیر چشم ، قرمزی چشم ، پف صورتم به خاطر بارداریم ، لب های خشکیده و ترک ترک ، یه بینی با نوک قرمز و
پوست پوست شده ... به به ، لولو که می گن اینه ...
دستی به صورتم کشیدم و نشستم رو تخت ... انگارکی دیشب سبک شده بودم ... حرف زدن با امید سبکم کرده بود
...
باید بهش می گفتم که بچه داره ... باید می گفتم ... تا دیر نشده بود باید می گفتم یه بچه داریم ...
می خواستم امشبو خونه بمونم اما دلم طاقت نمیاورد ... تو این چند روزی هم که زنده بود باید پیشش می بودم و از
وجودش تا وقتی هست استفاده می کردم ...
سریع حاضر شدم و با آژانس تماس گرفتم .
& & & & & & & &
با هزار زحمت پدر و مادر امید رو فرستادم خونه اشون ... مامانش گیر داده بود که می خواد پیش پسرش بمونه ، حالا
خوبه بهش نگفته بودن باید اماده شه ...
لباس پوشیدم وارد اتاق امید شدم ... حالا باید آروم تر باهاش حرف می زدم ... باید می گفتم که چه خبره ...
romangram.com | @romangram_com