#دو_نقطه_متقابل_پارت_121
زبونشو تر کرد و گفت :
_آآآآم ، خانم شمس ... باید بگم که ... همین الآن هم ... سطح هوشیاری همسرتون ... به شدت افت کرده ... متأسفانه
... روز به روز ... آآآآم ... سطح هوشیاری ... همسرتون پایین میاد ... دیگه .... اگه همین طوری ادامه پیدا کنه تا چند
روز دیگه تمام امید ما برای زنده موندنش از بین میره ...
دیگه با این حرف دکتر تمام امید ها برای امید نقش بر آب شد ... امید من همه رو از خودش نا امید کرده بود ... اشک
تو چشمام حلقه زد ... چشم هام رو بستم و سرمو به دیوار تکیه دادم که دکتر ادامه داد :
_فقط می خواستم به اطلاعتون برسونم که اگه در چند روز آینده وضع تغییری نکنه ، باید خودتونو آماده کنید ...
با حرف اخر دکتر به هق هق افتادم ... پس چی شد که می گفتن اگه باهاش حرف بزنی بهتر می شه ... ازش بخوای می
فهمه ... بیا ، اینم از این ، مامان و باباش که هرروز باهاش حرف می زنن ، منم که امروز ...چی شد پس ؟!
& & & & & & &
_دخترم ؟؟؟!!! .... نگین جان ؟!!؟! ...
آروم چشمام رو باز کردم ... روی صندلی مقابل اتاق خوابم برده بود و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم ... زهرا جون رو
مقابلم می دیدم که صدام می زد ... با باز کردن چشمم سریع لبخند تلخی زد و گفت :
_سلام دختر گلم ! ... خوبی ؟! ... پاشو ... پاشو مادر ... پاشو برو خونه استراحت کن ...
باز هم چشماش قرمز بود . معلوم بود کلی گریه کرده ... مگه می شد از این صورت سفیدش نفهمید ...
خدا کنه کسی بهش نگه که باید ... باید اماده شه ... آماده شه تا پسر دردونشو به خاک بسپاره ...
با خوابالودگی گفتم :
_سلام مادر جون !!!
زهرا _سلام دخترم ؛ پاشو مادر که دیشب حتما بهت سخت گذشته ، برو خونه استراحت کن ...
سری تکون دادم و از جام بلند شدم ... مقابل شیشه ایستادم ... هنوز امید بین اون همه دستگاه بود و نفس می کشید
اما تا کی ؟! ... یعنی ... یعنی واقعا باید اماده می شدیم ؟!
دیگه نمی تونستم بغض گلومو فشار بدم تا بره پایین ... باید خودمو خالی می کردم ... فشاری که دیشب بهم وارد شده
romangram.com | @romangram_com