#دو_نقطه_متقابل_پارت_120

تنگ شده ... امید دستات یخه چرا ؟! ... هه ، اولین باری که دستمو گرفتی از داغیت گر گرفتم اما الآن از سرمای
دستت یخ می زنم ... امید چرا این طوری شد ؟! ... از دستم خسته شدی ، آره ؟! دیگه دوستم نداری !؟ ... اگه دوستم
داری نرو امید ... امید نرو ...
دیگه به هق هق افتاده بودم .... دستش رو فشار داد و بلند تر گفتم :
_امید نــررررروووو .... امید اگه بری من چی کار کنم ؟! هــا ؟!
دیگه صدام به داد تبدیل شده بود ... : امید پاشو لعنتی ! من جواب این بچه رو چی بدم ؟! هــا ؟!
بلند بلند گریه می کردم و داد می زدم : نرو امید ... تو رو به خدا نرو امید ... امید خواهش می کنم ...
با صدای جیغ دستگاه ها خشکم زد . همون طوری ایستاده بودم و به بدن بی جون امید خیره بودم که در اتاق محکم
باز شد و سه تا پرستار ریختن تو ... ترسیده بودم ، پاهام سست شده بود ، عقب عقب می رفتم ... نفسم به شماره
افتاده بود ، قلبم ایستاده بود ...
همین طور که خیره رو امید بودم ، مچم فشرده شد و پرستار دم گوشم بلند گفت :
_شما این جا چی کار می کنی ؟! برو بیرون خانم !
و به زور منو از اتاق بیرون انداخت . به سمت شیشه حمله ور شدم که پرستار سریع پرده رو کشید ...
به زور یه نفس عمیق کشیدم ... باورم نمی شد که نفسم بالا نمیاد ، تازه می فهمیدم خفگی به چه معناست ... همون
جا رو زمین نشستم و های های به هال خودم و امید و بچه امون زار زدم ...
نمی دونم چقدر نشسته بودم و اشک ریخته بودم که کسی از بالا ی سرم گفت :
_شما همراه آقای شمس هستید ؟!
از سردرد به زور سرمو بالا گرفتم و به مردی که بالا سرم بود نگاه کردم ... با صدایی که از ته چاه خارج می شد گفتم :
_بله ، همسرشون هستم .
مرد رو می شناختم ، دکتر امید بود ... ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید و کنار من روی زانو نشست ... دست
هاش رو تو هم قفل کرد و بعد خیره شد به من ...
انگار می خواست حرفی بزنه . خب معلومه که می خواست حرفی بزنه اما چی که انقدر برای گفتنش مستسل بود !؟!؟!؟

romangram.com | @romangram_com