#دو_نقطه_متقابل_پارت_119
عمو از هپروت خارج شد و سلام سردی داد که من گفتم :
_عمو خسته شدید ، برید خونه . من هستم ...
عموحمید _ نه عموجان ، تو برو خونه ... ما زندگیمون این جا رو تخت خوابیده ، کجا بریم !؟
جلوی عمو زانو زدم و گفتم :
_عمو تو رو به خدا برید ؛ همین یکی رو تا این جا از دست دادم بسمه شما برید خونه ... خواهش می کنم ... می خوام
..... می خوام .... می خوام ...
عمو پوزخندی زد گفت : خب بگو می خوای با شوهرت تنها باشی ...
و لبخندش باز شد ... کنار عمو نشستم که عمو حمید بدون نگاه به من گفت :
_دوستش داری ؟! ... می دونم به اجبار زنش شدی ، اما راستشو بگو ، دوستش داری ؟!!؟
نمی دونستم چی بگم ... اجبار به کجا رسیده بود !!! ... اجبار به عشق می رسید ..
_عمو من عاشقشم ... عمو ... اجبارتون به عشق رسید ... رسید عمو ...
عمو نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد : یاعلی ...
و به سمت زهرا جون رفت و با هزار زحمت بلندش کرد و با گریه بردش ...
چقدر دلم واسه زهرا جون می سوخت ، البته یکی هم باید واسه خودم دل می سوزوند !!!!
پشت شیشه ایستاده بودم ... دیگه دلم طاقت نداشت ، هواشو کرده بود ... باید می رفتم پیشش ... داشتم دیوونه می
شدم ...
آروم کنارش نشستم . از نزدیک بهش خیره شدم ... دوست داشتم دوباره اون چشمای خمار سبزشو ببینم ، توقع
زیادی بود !؟ دستش رو گرفتم و آروم روش دست کشیدم ... نگاهی به صورتش انداختم ... سرشو بسته بودن و لوله ای
رو بع زور باند تو دهنش نگه داشته بودن و دهنش نیمه باز بود . از این حالتش به گریه افتادم ... اشک هام بی محبا
بیرون می ریختند ... کجایی امیدم ؟! ... همین جا بود اما ...
آروم باندی که رو صورتش بود رو جابه جا کردم ... دستش و فشار دادم و شروع کردم به درد و دل :
_امید ؟! ... امید می گن اگه باهات حرف بزنم تو می شنوی ! راست می گن ؟! ... پس بذار بگم .... امید خیلی دلم برات
romangram.com | @romangram_com