#دو_نقطه_متقابل_پارت_118

تو شناسنامه ی تو هست کنارش باشی ... چطور اون تا وقتی که حالش خوب بود پیش تو بود ، حال هم تو باید تا زمانی
که اون زنده ست و نمر...
و این جا مکث کرد ... خودش هم فهمید داره به بد جایی می ره ... آره می خواست بگه تا زمانی که اون زنده ست و
نمرده ... این یعنی همه باور کرده بودن که امید رفتنیه ... سوده نفس عمیقی کشید و گفت :
_حالا تو هم باید تا زمانی که اون خوب میشه پیشش باشی ... فهمیدی !؟ ... برو ازش بخوا ، بخوا که پیشت بمونه ...
بغض گلومو می فشرد اما اشکی از چشمم خارج نمی شد ... داشتم دیوونه می شدم خدا ...
سوده منو رسوند و خودش رفت . داخل آسانسور رفتم ... همش در فکر این بودم که با این بچه چی کار کنم ؟! ... هنوز
باورم نمی شد که یه موجود زنده ی دیگه درونم پرورش پیدا می کرد که باباش تو مرز مرگ و زندگی بود ... چشمام
می سوخت و سرم گیج می رفت ...
از آسانسور بیرون اومدم که با صحنه ی تکراری رو به رو شدم ؛ صحنه ای که تو این پنج روز زیاد دیده بودم ... یه
راهرو سنگی ... زهرا جون رو صندلی نشسته بود و دستش تسبیح و قرآن و از یه طرف دیگه عمو حمید رو زمین رو به
روی همسرش زیر شیشه اتاق نشست بود ... و شیشه اتاقی که تو این چند روز امید رو از پشتش می دیدم ... امیدی
که تو این چند روز رنگش زرد شده بود و جای باندی که لوله رو تو دهنش سفت می کرد روی پوستش افتاده بود .
تو این پنج روز وارد اتاق نشده بودم . نمی دونستم چم بود اما ... اما انگار باور نداشتم که امید به اون وضع افتاده باشه
... هنوز عصر ها به سرم می زد که غذا بپزم که امید میاد یا صبح ها به یاد چند روز پیش زود بیدار می شدم تا
صبحونه آماده کنم .
بعد از کل و کل بازیمون ، بعد از لجبازیه امید ، بعد از ... بعد از این که منو تو آغوشش گرفت ... دیگه نتونستم ولش
کنم ... دیگه نمی تونستم عشقم رو بهش نشون ندم ... شاید هم فهمیده بود ... شاید فهمیده بود که برای من می
خواست گل بخره ... به خاطر من این طوری شده بود ؛ آره اگه من ... به خاطر من امید داشت می مرد ...خدااااااا خداااایا
....
جلوی عمو ایستادم ...
_سلام عموجون ...

romangram.com | @romangram_com