#دو_نقطه_متقابل_پارت_117

فهمیده بود ...حالا اگه امید طوریش می شد من با این بچه چی کار می کردم ؟!
تو ماشین سوده نشسته بودم و به این چند روز فکر می کردم و گریه هام منو همراهی می کردند . تو این چند روز
علاوه بر این که امید بهتر نشده بود حتی بد تر هم شده بود و دکتر می گفت که سطح هوشیاریش پایین میاد ...
تو این چند روز اونقدر فشار عصبی روم بود که حتی فرصت نکردم یه قطره اشک بریزم . اما ... اما حالا همش تو این
فکر بودم که با این بچه چی کار کنم !؟ بچه ی بی پدر رو چه جوری بزرگش کنم ؟! ... از بچه هم می گذشتیم می
رسیدیم به علاقه ی خودم ... به این که یه عمر حسرت می خوردم که چرا زود تر بهش نگفتم که دوستش دارم ...؟!
سوده کمک کرد تا روی تخت بخوابم . خودش هم کنارم دراز کشید . هنوز ملحفه و پتو بوی امید رو می داد ... تو اون
چند روزی که می گذشت امید همش پیش من می خوابید و حتی چند بار هم بهش گفتم که پررو نشه اما ای کاش که
نمی گفتم !!!!
آروم چشمام رو روی هم گذاشتم که خوابم برد ...
& & & & & &
با تکون های دستی به خودم اومدم و بعد هم تکون ها متوقف شد و سوده شروع به صدا کردن ، کرد و پشت سرهم
اسمم رو صدا می زد ... به خودم اومدم و با بی حوصلگی گفتم :
_واااای بسه سوده . خوابم میاد ، ولم کن ...
سوده _اوا چه بد اخلاق ! ... پاشو ببینم الآن مگه نباید بری بیمارستان ؟! ... پاشو .
و دوباره شروع به تکون دادن کرد .... با شنیدن اسم بیمارستان دوباره غم عالم رو سرم ریخت ... با بد خلقی رومو از
سوده گرفتم و گفتم :
_من برم بیمارستان چه دردی از امید دوا می شه ؟!
سوده با تعجب گفت : وا تو زنشی ، باید پیشش باشی ! باید کنارش باشی !!!!
_هیچ بایدی وجود نداره سوده ، هیچ بایدی ...
تو همین حین سوده مکثی کرد و یهویی با صدای بلندی محکم گفت :
_چرا باید وجود داره ، خوبش هم وجود داره ... تو زنشی ... پای سفره عقد زنش شدی ، بهش قول دادی که تا اسمش

romangram.com | @romangram_com