#دو_نقطه_متقابل_پارت_116
تو این سه روزی که امید بیهوش تو حالت کماست ، من موندم و یه امید که حتی چشماش رو هم باز نمی کنه ، حتی به
زور نفس می کشه ... تازه می فهمیدم که چقدر دوستش داشتم ... حاضر بودم دوباره بلند شه و منو مسخره کنه و
بخنده ... یعنی می شد دوباره خنده اش رو ببینم ...؟!
تو این چند روز خیلی باهاش حرف زدم ولی ای کاش زود تر باهاش حرف می زدم ؛ زود تر بهش می گفتم که چقدر
دوستش دارم ...
& & & &
تو خونه بودم ... صبح به زور منو سوار ماشین کردن و آوردن خونه .
دوشی گرفتم و پشت میز نشستم و شروع به خوردن غذا کردم . از این که تو این چهار روز با امید پشت این میز
ننشسته بودم بغض منو فرا گرفت ... اشک هام بودن که مثل سیلی از چشمم بیرون می زدند ...
وسط غذا بودم و اشک میریختم که حس کردم از بوی غذا حالم داره بهم می خوره ... یه لحظه بعد هم حالت تهوع
بهش اضافه شد که سریع به سمت دستشویی دویدم .
بعد از این که کل معدم رو خالی کردم بی حال روی مبل افتادم . تو این چند روز خیلی بیشتر از قبل گشنه ام می شد
، صورتم هم پف کرده بود و از بوی غذا هم تا کمی حالت تهوع می گرفتم ...
بی حال بی حال هم بودم ... به سرم زد که به دکتر هم سری بزنم شاید مریض شده باشم ...
با سوده به مطب مادرش رفته بودیم که برام یه آزمایش نوشت . تو دلم نمی دونم چند تا سوره و صلوات خوندم و دعا
کردم که ... که باردار نباشم .... اگه باردار می شدم تازه شروع بدبختی من می شد .
منتظر جواب آزمایش نشسته بودیم و به کسایی که آزمایش هاشون رو با خوشحالی می گرفتند و می رفتند حسودیم
می شد . خیلی هم حسودی ... اگه الآن امید پیشم بود شاید منم از این که باردار می شدم انقدر غمگین نبودم ...
اسم من توی سالن پیچید . من و سوده باهم بلند شدیم تا آزمایش رو بگیریم .
دم پیشخوان که رسیدیم مسئول به من نگاهی کرد و لبخندی زد و آروم زیر لب گفت :
_مبارک باشه ...
سوده هم در جوابش تشکری کرد و سریع آزمایش رو باز کرد .... بعد از مکثی به من خیره شد ... حتی اونم غم منو
romangram.com | @romangram_com