#دو_نقطه_متقابل_پارت_115

نگار یا نه شاید هم زهرا جون ، وای چقدر بد می شد ... آخی خیلی نگران شدم ... با آسانسور که بالا می رفتیم خرابی
وضع عمو رو تازه می فهمیدم که به دیوار آسانسور تکیه داده بود ... داشت حدسم واسه زهرا جون جلو می رفت .
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه ، امید خیلی بهش وابسته اس ...
در که باز شد سرم رو از بس تو فکر بودم پایین گرفته بودم و پشت سر عمو حمید راه افتادم ...
همین طور جلو می رفتیم و من مونده بودم که الان امید از خودش چه واکنشی نشون میده که یک دفعه ای تو آغوش
کسی فرو رفتم ...
سریع سرم رو بالا گرفتم و رو به روم مامان و بابا و نگار و عمو رو دیدم و از این که تو آغوش اون فرد فرو رفته بودم
سرم به دوران افتاد ...
زهرا جون بلند بلند گریه می کرد و می گفت :
_دیدی چی شد نگین ؟! دیدی ؟! ... آی خدا پسرم ...من همین یکی رو داشتم ... نگین ببین شوهرت چی شد !!! پسرم
چی شد !!!
و به سمت شیشه ای که کنارمون بود اشاره کرد ... به سمت شیشه حرکت کردم ... قلبم داشت از کار میوفتاد ... خدایا
! امید بین اون همه لوله و دستگاه چی کار می کرد ... !؟!!!؟!؟!؟
قطره اشک داغی روی گونه ام سر خورد ... به شیشه ی اتاق چسبیده بودم و نظاره گر همسرم که بین مرگ و زندگی
ایستاده بود ، بودم .
پاهام بی اختیار سست شد . آروم روی زمین نشستم . مغزم به کلی هنگ کرده بود . مامان امید کنارم نشست و با
صدای لرزونش از گریه گفت :
_دکترا می گن ... می گن که ... می گن پسر من رفته تو کما ... کما !!! خدایا !!!
& & & &
واقعا کدوم نامردی بود ؟! کدوم نامردی که حتی نیومد ببینه چه بلایی سر امید من آورده ... !؟
پلیس ها می گفتن : امید از ماشین پیاده می شه تا بره سمت دیگه ی خیابون تا مثلا برای من دیوانه گل بخره ... وسط
راه بوده که یه ماشین که به گفته ی بقیه راننده اش مست بوده می زنه به امید و در میره ...

romangram.com | @romangram_com