#دو_نقطه_متقابل_پارت_114

می کرد ... با خوش و بش در رو براش باز کردم .
وارد خونه که شد یه لحظه تکون خوردم . با این که لبش خندون بود ولی هنوز اشک روی چشمش خشک نشده بود و
چشماش قرمز بود ...
روی مبل که نشست سریع گفتم :
_پدر حالتون خوبه ؟! می خواید براتون چای بیارم !؟
تک خنده ی تلخی کرد و دستش رو تو هوا تکون داد و گفت :
_ نه دخترم ممنون . فعلا حاضر شو که بریم خونه ی ما که امشب پیش مایی ...
با خوشحالی همه چیزو فراموش کردم و گفتم :
_الآن حاضر می شم ... راستی به امید گفتین دیگه !؟ کاری نداشته باشه ؟!
عمو حمید رو که فقط صداش رو از پذیرایی می شنیدم گفت :
_نه بابا دخترجون ، خودش از صبح اون جاست ...
ای بابا . تو دلم هزار تو فحش اعم از کچل و ایکبیری و پررو و حکومت نظامی بهش دادم و شروع به حاضر شدن کردم
...
تو ماشین بودیم که عمو هیچ حرفی نمی زد و به جلو خیره شده بود . تو دلم همش می گفتم که چرا خود امید نیومد ؟!
مگه اون شوهر من نیست !؟ پسره ی لوس ، باهاش دو سه روز که قهر کنم می فهمه ...
ماشین ایستاد که چشمام رو باز کردم و از هپروت خارج شدم . چشمم رو اسم ساختمونی که می دیدم خشک شد ...
سریع به سمت پدر برگشتم و گفتم :
_پدر چیزی شده !؟ ... چرا این جا ؟!
_طوری نیست دختر ، زهرا گفت تو راه یه وقت دکتر براش از بیمارستان بگیرم ...
_آها ...
اما مگه دل من اروم می شد ... یه چیزی همش تو دلم قیری ویری می رفت ... عمو حمید از من هم خواست که
همراهیش کنم و همین شکم رو بیشتر می کرد ... تو دلم گفتم نکنه واسه بابا اتفاقی افتاده باشه یا واسه مامان یا اصلا

romangram.com | @romangram_com