#دو_نقطه_متقابل_پارت_113
_بابا شما از امید خبر دارید ؟! چرا گوشیشو جواب نمی ده ؟!
بابا بعد از مکث طولانی به زور نفس عمیقی گفت :
_ها ؟! آره یکم کار داریم تو شرکت دیر میاد ... یادمون رفت بهت خبر بدیم ... می خوای بری خونه ی ما !؟
من که خیالم راحت شده بود با خنده گفتم :
_اِ بابا ؛ خونه ی شما ؟!
بابا هم از خستگی به زور خندید و گفت :
_باشه دختر، می خوای بری اون یکی خونت !؟
من که اصلا اون وقت شب حال و حوصله ی بیرون رفتن رو نداشتم سریع گفتم :
_نه حالا می مونم خونه ....
بابا هم دوباره با مکث طولانی گفت :
_آخه ...... باشه باشه ، پس نگران امید نباش ...
و بعد هم سریع خداحافظی کرد .
خیلی از دست امید ناراحت شدم ؛ یعنی حق نداشتم بدونم الان کجاست که انقدر نگران نشم ؟!
دیگه بدون هیچ فکری خوابیدم و خودمو به بیخیالی زدم و پیش خودم گفتم که فردا که اومد باهاش قهر می کنم
پسره ی لوس ، حکومت نظامیه پررو ...
چشمام رو روی هم گذاشتم که رفتم ....
& & & &
با صدا زنگ در خونه از جام پریدم . انگار خیال بی خیالی هم نداشتن .
با چشمای بسته از تخت افتادم پایین و به زور خودمو به سمت آیفون کشیدم . به زور بلند شدم و گوشی رو برداشتم :
_بــــــله !؟
_سلام عروس خانم ...
به زور چشمم رو باز کردم و چهره ی عمو حمید که حالا پدرشوهر گرامیم بود رو دیدم . خدایا ، عمو این جا چی کار
romangram.com | @romangram_com