#دو_نقطه_متقابل_پارت_112

اخم کردم و گفتم : چرا ؟!
پوزخندی زد و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت و گفت :
_آخه مجله رو برعکس گرفتی ... گفتم شاید ...
و داخل رفت ... وااااااااااای .... بزنی کچلش کنی ها ... پسره ی ...
غذا را چیدم که امید پس از عمری پیداش شد ... پشت میز نشست و با همان شیطنت به غذا نگاه می کرد که گفت :
_بابا نگین خانم انتظار نداشتیم ... شما همون می رفتی می خوابیدی ... من هم مثل ظهر یه کاری می کردم ...
پشت میز نشسته بودم که اخم کردم و چپ چپ نگاهش کردم که وقتی نگاهش به من افتاد لبخندش روی لبش
ماسید و ابرویی بالا انداخت و شروع کرد ... تو دلم گفتم : خوشگله ! تا تو باشی و من رو اذیت نکنی ...
فصل نهم :
ساعت از 13شب هم گذشته بود اما هنوز امید برنگشته بود . خیلی نگرانش بودم . حتی موبایلش رو هم جواب نمی
داد ...
دیگه دلمو به دریا زدم و زنگ زدم به بابا ... داشتم از دلشوره می مردم ... همیشه تو این جور مواقع زنگ می زد و می
گفت که دیر میاد یا حتی بابا می گفت اما تا الان هیچ کدومشون زنگ نزده بودن ...
نمی دونم چند تا بوق خورد که دیگه داشتم پشیمون می شدم که صدای بابا توی گوشی پیچید :
_سلام دخترم !
_سلام بابایی ! خوبید ؟! خسته نباشید !
بابا _مـ ممنون دخترم ... ما هم خوبیم ... کـ کاری داشتی !؟
_بابا خوبی ؟!
بابا_آ آره ! چطور مگه !؟ ... یـ یکم فقط خسته ام .
_اها ...
شک برانگیز بود . جالب بود ، بابای من که هیچ وقت از هیچ چیزی هول نمی شد حالا هول کرده بود و به لکنت افتاده
بود ... بی خیال شدم و سریع با لرزش صدام گفتم :

romangram.com | @romangram_com