#دو_نقطه_متقابل_پارت_111
چشمام رو بستم که دیگه دوباره خوابم برد .
آروم چشمامو باز کردم . دیگه درد نداشتم و از این نظر خیلی خوشحال بودم ؛ برای همین نفس آسوده ای رو بیرون
دادم . به ساعت روی میز نگاه کردم که ساعت 5333عصر رو نشون می داد ؛ یه تیکه دهنم کف کرد که من تا الآن
خوابیدم ... صدایی از کنارم اومد ؛ برگشتم و امید رو کنارم دیدم ...
هیچ وقت باورم نمی شد که من یه روزی این حکومت نظامی رو دوست داشته باشم . دوست داشتن ، عشق ، چیز
جالبیه ... جالب از این نظر که یه وقت می تونه بهت آرامش و خوشبختی و امید به زندگی هدیه بده و یا گاهی می تونه
فقط دلتنگی و زخم دل و مرگ آرزو ها رو بهت هدیه بده ...
احساس کردم که تو عمق خوابه برای همین به سمتش خم شدم و یه بوس گنده از گونه اش زدم ... یه حس عالی بود
... ولی یادم نمی ره که دیروز چه عذابی بهم داد ... هنوز جای قهر داره ... پررو می شه ...
بلند شدم ... به آشپزخونه رفتم ، یه لحظه دلم کباب شد ... از نونایی که وسط سفره بود و خشک شده بود و اون تکیه
پنیر روی میز نشون می داد که از گشنگی چی کار کرده و نهار این ها رو خورده ... به خنده افتادم ... یعنی من این کار
رو کرده بودم ؟! ... یعنی من اون حکومت نظامی رو ترکوندم ؟! ...بابا ، ایول به ولم ... من دیگه کیم ...؟!
غذام رو گاز بود که صدای باز شدن در اتاقمون اومد ... اهمیتی ندادم و به مجله ای که در دست داشتم چشم دوختم ...
که امید از پشت سرم گذشت و با اون صدای کلفتش که دیگه خواب آلود هم بود گفت : سلام ...
من هم که هنوز قهر بودم _سلام ...
رفت تو آشپزخونه ... معلوم بود که گشنشه و نمی دونستم چرا این منو به خنده مینداخت ...
تو افکارم غرق بودم و به امید می خندیدم که کنارم نشست ... آروم زیر گوشم گفت :
_حالت خوبه ؟!
تو چشماش زل زدم ... گفتم الآن مهربونی و محبت رو تو چشماش مثل این رمان ها می خونم اما وقتی زل زدم تو
چشماش حالت روباهیش رو به خودش گرفته بود و از شیطنت لبریز بود ...با حالت بی تفاوتی گفتم :
_آره ، خوبم ....
امید _اما این طوری به نظر نمی رسه ؟!
romangram.com | @romangram_com