#دو_نقطه_متقابل_پارت_109

می خواستم بگم داشتی ... خودت حواست نبود اما بغض امونم نمی داد .... اصلا حواسم نبود که زل زدم بهش ... سرم
رو تکون دادم و شروع به خوردن کردم ...
دو سه لقمه خوردم که احساس بدی پیدا کردم ... دیگه نمی تونستم بخورم ... برای همین از جام بلند شدم و به سمت
اتاقم راه افتادم ...
امید _دیگه نمی خوری نگین ؟! ... سیر شدی ؟!
_آره ... دیگه نمی خورم ...
وقتی به پذیرایی رسیدم ، از سر درد حس کردم که دیگه تعادل ندارم ... از دیوارها گرفتم که یه لحظه صدای امید رو
دم گوشم شنیدم ...
امید _ نگین ؟! ... من ... من می خواستم بگم که ... می خواستم بگم که ...
توی همون لحظه یه درد وحشتناکی زیر شکمم پیچید ... در حالت مرگ بودم ...
_آآآآآــی ...
از درد خم شده بودم و به خودم پیچیده بودم . دندون هام رو به هم می فشردم که امید گفت :
_حالت خوبه ؟! خوبی نگین ؟!
جوابش رو ندادم و فقط سر تکون دادم ... سریع خودم رو جمع و جور کردم ... به راه افتادم اما تا دوقدم بعدش دیگه
خیلی درد داشتم و به زانو دراومدم ... روی زمین نشستم و محکم شکمم رو گرفتم و فشردم ... امید کنارم نشست و
آروم گفت :
امید _درد داری نگین ؟! ... نمی تونی راه بری ؟!
هیچ جوابی از من نگرفت ... من هم فقط به خودم می پیچیدم که دیدم دستش رو به سمت من دراز کرد تا کمکم کنه
که خودم رو جمع کردم و داد زدم :
_ دست به من نزن امید ... دستت رو بکش ...
بهش زل زده بودم ... به عینه تو چشماش دیدم که دلش شکست ...خیلی ناراحت شده بود ... دستش روی هوا خشک
شده بود ... سریع عقب کشید که من به گریه افتادم ... اگه گریه نمی کردم دق می کردم ... امید هم همونطور به من زل

romangram.com | @romangram_com