#دو_نقطه_متقابل_پارت_108
ترکید و چشمام پف کرده بود ، به حالتی که به زور باز می شد ...
هنوز باورم نمی شد ... هنوز باورم نمی شد که با وجود اون همه خواهش و التماس من باز هم امید کار خودش رو کرد ...
نگاهی به کنارم انداختم و دیدم که نیست ... جا تر و بچه نبود ...
بلند شدم و پریدم تو حموم ... وقتی آب سرد ریخت رو سرم داغ کردم و بلند زدم زیر گریه ... نه به دیشبم که قش
قش می خندیدم و نه به الآنم که دارم زار زار گریه می کنم و ضجه می زنم ... خدایی راست می گن که بعد از خنده ،
گریه س ...
این دفعه من اشتباه کرده بودم . زیاده روی کرده بودم و ای کاش تا حد همون لجبازی های همیشگی پیش می رفتم ...
از دست خودم بد عصبانی بودم ...
از حموم دراومدم ... موهام رو خشک کردم ... خیلی گشنم بود ... بعد از اون همه گریه و زاری باید هم دلم ضعف بره ...
در اتاق رو آروم باز کردم که امید رو توی آشپزخونه دیدم که سخت مشغول بود ...
تصمیم گرفتم که برگردم اما از گشنگی حالت تهوع پیدا کرده بودم ؛ پس سرم رو پایین انداختم و به اجبار به سمت
آشپزخونه رفتم ...
داخل آشپزخونه شدم و رفتم سر یخچال که امید با دیدن من با شادابی گفت :
_علیک سـلام نگین خانم ... صبح شما هم بخیر ...
_سلام ...
امید _بیا خانوم ، بیا که برات یه صبحونه ی توپ درست کردم ...
بغض کرده بود ... یه دفعه نشده بود که انقدر مهربون باشه و محبت کنه ... همیشه مثل سگ پاچه می گرفت اما حالا ...
حالا که ... مهربون شده ...
بلاجبار پشت میز نشستم و هیچی نگفتم ... چند نوع صبحونه جلوم چید و روبه روم نشست ... با شادابی تمام که
تاحالا ازش ندیده بودم شروع به خوردن کرد ...
امید _چیه ؟! ... چرا این جوری نگاه می کنی ؟! ... بالا سرم گوش در آوردم ؟!
و دو دستش رو بالا ی سرش تکون داد ...
romangram.com | @romangram_com