#دو_نقطه_متقابل_پارت_107

دروغ و لجبازی ...
دیگه تحمل نداشتم و به غلط کردن افتادم ؛ گور بابای هرچی غروره ...بزار بشکنه ، بعدا با چسب دوقلوی راضی می
چسبونیمش ... با تقلا دستش رو که محکم دستم رو گرفته بود گرفتم و داد زدم :
_امــید ، غلـط کردم ! ببخشید ... من اشتباه کردم ... ولم کن ... بذار برم ...
سرش رو بی تفاوت تکون داد ... واااای خفش کنما ... آروم بلند شدم و ایستادم و گفتم :
_امید چیز خوردم ، تو رو به خدا ولم کن ... تو الآن عصبانی ، نمی فهمی داری چی کار می کنی لعنتی ... ولم کن ...
خواهش می کنم ...
امید _ دیره ... دیگه بابام و بابات فکر می کنن تو بارداری !!! دیره خانمم ...
_امید می رم به همه می گم که دروغ گفتم ... می گم شکر اضافی خوردم ... تو رو خدا ...
امید _نـــچ ... الآن بری بگی دروغ گفتی ، همه فکر می کنن من مجبورت کردم ...
وااااااای این چرا راضی نمی شد .... حالا چی کار کنم ؟! انقدر هم که زورش زیاد بود که نگو ... من هم زورم که از ترس
ته کشیده بود و در حالت سکته بودم که دیگه هیچ ...
پام رو به زمین کوبیدم و بلند گریه کردم که از موقعیت استفاده کرد و منو سمت خودش کشید . پرت شدم روی تخت
و دقیقا تو بغل این امید بیشعور ... منو چسبوند به خودش ...
اشک می ریختم و چشمام رو بسته بودم که دستی توی موهام کشید و گفت :
_گریه نکن ... من که کاریت ندارم ... مثل همیشه س ...
سکوت کردم و همین جوری اشکم رو ادامه دادم که عصبی گفت :
_مگه نگفتی بارداری ؟! ... پس حتما یه بار رو تجربه کردی ، درسته ؟! ... این هم مثل همون دفعه س .
دیگه فهمیدم هیچ راه فراری ندارم ... باید تن می دادم ... تا کی فرار ؟! ... خلاصه که شوهرم بود ... نبود ؟! ... خاک بر
سرم شد رفت ....
& & &
آروم چشمام رو باز کردم ... نور آفتاب مستقیما تو چشمام بود ... از بس گریه کرده بودم ، سرم داشت از درد می

romangram.com | @romangram_com