#دو_نقطه_متقابل_پارت_106
از قیافش به خنده افتادم و گفتم :
_ااااااااِ ، حالا واسه چی انقدر خوبی ؟! به من هم بگو شاید خوشحال شدم ...
امید _علتش رو می خوای بدونی ؟!
_خب آره ... تو همسرمی ... از خوشحالی تو من هم خوشحال می شم ...
امید _اوهو ، کی میره این همه راهو ؟! ... می خوام به زنم کمک کنم ... می خوام دروغ بزرگش رو به راست تبدیل کنم
تا هیچ کس نفهمه دروغ گفته ...
تعجب کردم و گفتم :
_کدوم دروغ ؟! من دروغی نگفتم !
با تمسخر گفت :
_اااااِ ؟! ... پس من امشب واسه راستگویی خانم با بابام دعوا کردم ؟!
یه لحظه قلبم ایستاد . دیگه خفه شدم ... البته اگه بگم خفه ظلم کردم چون من اون لحظه لال شدم ... یـــاخــدا !
خودت کمک کن ...
اومدم سریع از تخت بپرم پایین که دستم رو محکم چسبید و نذاشت در برم ... گفت :
_کجا خانمی ؟! چرا در میری ؟! منم امید ، همسرت ... چرا ترسیدی ؟!
هرچی تقلا کردم دستم رو رها نمی کرد و محکم تر می گرفت ... چه زوری هم داشت ... خواهشمندانه با داد و بیداد
داد گفتم :
_امید تو رو به خدا ... امید می خوای چی کار کنی ؟! ... بذار برم ... تو الآن عصبانی ، نمی فهمی داری چی کار می کنی
؟! ... ولم کن لعنتی...
امید با خونسردی گفت :
_وااا ، مگه می خوام چی کار کنم ؟! یه کاری که حلاله و خیلی وقت پیش باید می کردم .
فهمیدم این جوری نمی شه ... خودم رو از تخت پرت کرده بودم پایین . دیگه نمی تونستم تحمل کنم ... داشتم اشک
می ریختم ... مثل سگ ترسیده بودم و قلبم می زد ... وجدانم هم گیر داده بود و می گفت : حقته ... بکش ... سزای
romangram.com | @romangram_com