#دو_نقطه_متقابل_پارت_105

اصلا دوست داشتی ... ها ؟!
برای فرار از محلکه ی جنگ سریع برگشتم و گفتم :
_شب به خیر ...
امید_نگیــــن ؟!
_بله ... ؟!
امید_چرا ؟! چرا دروغ گفتی ؟! چه نفعی می بردی ؟!
شاید واقعا نمی تونستم جواب سوال آخرش رو بدم ولی مگه من کم میارم ؟! خودم رو بی تفاوت نشون دادم و گفتم :
نمی دونم از چی حرف می زنی !
پوزخندی زد و زل زد تو چشمام و بعد با حالت خیلی ترسناکی گفت :
_نمی دونی ، نه ؟! بــاشه ... قضیه رو کمپلت بهت می فهمونم ... حالا شبت بخیر ...
برای مسخره بازی سرم رو از روی تأسف تکون دادم و برگشتم به اتاقم رفتم . رفتم زیر پتو و زیر پتو قش قش می
خندیدم ... خیلی قیافش باحال شده بود . آخـــی خنک شده بودم ... تو دلم گفتم : با من لجبازی می کنی ؟! ها ؟!
این تازه یه چشمش بود ...
بعد فکر کردم که فردا هم به سوده زنگ بزنم و به خاطر اون حرف ها و آزمایش ازش تشکر کنم ... خدایی که لطف
کرده بود ... یه آزمایش دیگه به نام من گرفته بود و مامانش هم که دکتر زنان و زایمان بود و خودش با باباینا حرف زده
بود ... یو ها ها ها !
توی همین افکار بودم که در اتاق باز شد . پیش خودم گفتم : چی شده آقا امشب به ما افتخار تشریف فرمایی دادن ؟!
... من توی همون حالت موندم و امید اومد زیر پتو ... تو دلم گفتم : حالا حالا ها باید بسوزی آقـ امید ... شوز به دلت ..
امید زیر پتو اومد و با یه حرکت سریع و خشن مچ دست راستم رو گرفت . با تعجب به امید نگاه کردم و با خنده گفتم
: _
وااا ، امید چی کار می کنی ؟! حالت خوبه ؟!
قیافش رو خمار کرد و گفت : عالی ... بهتر از این نمی شم ...

romangram.com | @romangram_com