#دو_نقطه_متقابل_پارت_104
بابا هم با خنده گفت : برو بابا با اون پسر بداخلاقت ...
انگار همه تاحالا پیه بداخلاقی امید رو به تنشون مالیدن ، حتی بابای من ...
به سختی جلوی خندم رو گرفتم و تماس رو قطع کردم ... دیگه در حالت کنترل خودم بودم که وقتی امید اومد نخندم
... کتلت ها رو هم پخته بودم ...
ساعت 13شب بود ولی هنوز امید نیومده بود ... من غذام رو خورده بود ... مسواکم رو زدم و لباس خوابم رو پوشیدم ،
به سمت اتاقم راه افتادم که کلید در قفل چرخید ...
سرجام ایستادم . امید بدون نیم نگاهی به داخل وارد شد ... وقتی نگاه عصبانیش به من افتاد خودم رو عادی و بی
تفاوت جلوه دادم و گفتم : سلام ...
یکی از ابروهاشو عصبانی بالا انداخت و گفت :
_علیک سلام خانم ... حالتون چطوره ؟!
_ممنون ، خوبم ... چرا انقدر دیر کردی ؟! شام خوردی ؟!
مکثی کرد و فقط زل زد تو چشمای من ... بعد از مکثی آرام پلک زد و بعد گفت :
_نه ... نخوردم ... اتفاقا خــیـلی هم گشنمه ...
و به سمت اشپز حرکت کرد ... داخل شدم که پشت میز نشسته بود و سرش رو روی دستش گذاشته بود . سریع براش
غذا کشیدم و جلوش گذاشتم ...سرش رو بلند کرد و شروع به خوردن کرد ... من هم برای فرار از دعوایی که امشب
می خواست راه بندازه سریع به سمت اتاقم رفتم ...
امید_کجا نگین خانم ؟! مگه شما غذا نمی خوری ؟!
سر جام میخکوب شدم و یه واااااااااااااااای بلند تو دلم گفتم . برگشتم و گفتم :
_نه ، دیر کردی ، من هم غذام رو خوردم ؛ حالا هم می رم بخوابم ...
ابرویی بالا انداخت و با دستمالش ور می رفت که گفت :
_آهان ، اصلا حواسم نبود که بچه توی شکم مادرش نباید گرسنه بمونه ...
تودلم گفتم : یـــا خــدا ! خودت کمکم کن ... غلط کردم ... چقدر ترسناک شده امشب ... اما نه ، کم نیار نگین ...
romangram.com | @romangram_com