#دو_نقطه_متقابل_پارت_103
کتلت ها توی ماهی تابه جلز و ولز می کردن و من قش قش می خندیدم ... با به صدا در اومدن تلفن خونه ، به سمتش
رفتم ... شماره ی موبایل بابای امید بود ...
خودم رو کنترل کردم و صدام رو یکم ناراحت ، نا سلامتی شوهرم از یه کنفرانس علمی باز مونده ... پوفی کردم و
گوشی رو برداشتم ....
_سلام پدر ...
_سلام دختر گلم ، خوبی شما ؟!
_ممنون پدر ، شما چطوری ؟! از مادرجون چه خبر ؟!
عمو حمید_من خوبم ، زهرا هم خوبه ... راستش نگین جان زنگ زدم یه چیزی بهت بگم...
نفسم توی سینه ام حبس شد و به زور گفتم : سراپا گوشم ، بفرمایید ...
عمو حمید _ واقعیتش نگین جان ، مطمئنا تا الآن امید رو خوب شناختی ... این پسر عشق پیشرفته ، الآن هم که به
خاطر تو نمی تونه بره عصبانیه ... عصبانیتش هم به این معنا نیست که تو و اون بچه رو دوست نداره ، به خاطر این
علاقش به پیشرفته ... الآن راه افتاد سمت خونه ... می خواستم بگم دو روز ناراحتی می کنه ، بعد خوب می شه ... یکم
تحمل کنی درست می شه ...
ادای عروس های خوب رو در آوردم و گفتم : نه پدر جان ، امید همسرمه ... بهش حق هم می دم ... امشب هم براش
توضیح می دم که خودم بهتون گفتم نزارید بره ...
عموحمید _آخ قربون عروس خودم برم ... خب دخترم می دم به بابات ...از من خداحافظ.
_خداحافظ شما ...
بابا _سلام بابایی ؟! خوبی ؟! بچه خوبه ؟!
_ممنون بابایی .. هردو خوبیم ...
بابا _ببین بابا اگه امید بیش از حد لوس بازی در آورد یه تک زنگ بهم بزن ، بیام ببرمت خونه ...
از نگرانی بابا به خنده افتادم و به زور گفتم : چشم ...
که صدای اعتراض عمو حمید بلند شد که گفت : ااااِ پس من سه ساعته دارم چی می گم ؟!
romangram.com | @romangram_com