#دو_نقطه_متقابل_پارت_102
_راستش زنگ زدم بگم فردا می رم آزمایش ، تو هم میای ؟!
رفتم تو اتاقم و در رو بستم و گفتم :
_مگه نگفتی بارداری ، پس چرا دوباره آزمایش نگرفتی ؟!
سوده با دلخوری گفت :
_مثلا مامانم دکتر زنان زایمانه ها ...!
_بله ، درش که شکی نیست ./..
سوده _ لوس نشو ؛ فردا ساعت 2میام دنبالت با هم بریم ....
_باش منتظرم ...
توی آزمایشگاه منتظر نشسته بودیم که جواب رو بدن ...
یکی رو صدا زدن و به زن و مرد گفتند که مبارک باشه ، مرد و زن هم از خوشحالی همدیگه رو بغل کردن ...
آخـــــی خیلی صحنه ی عاطفی بود ... دلمان رفت ...
همون موقع بود که سوده رو صدا زدن ... سوده که می دونست بار داره ، زیاد شوکه نشد ؛ برای همین سریع از
آزمایشگاه دراومدیم ...
توی خیابون بی هدف راه می رفتیم که یهویی سوده با خوشحالی و هیجان فراوان گفت :
_واااای ، از امروز فرشاد بیشتر پیشمه ... آخ جون اون مأموریت های کذاییش رو هم کمتر می کنه ... خدایا مرسی ...
_اوووووه ، خفه کردی خودتو بابا ... باشه حالا خسته نکن خودتو ....
بعدم زدیم زیر خنده ....
باورم نمی شد ... اووووه ، چه نقشه ای که من کشیدم ... اها آها آها ... به این میگن مغز ... مغز طلایی ، باید می رفت
موزه .... یـــــس ... همین بود ....
& & & &&
داشتم بلند بلند تو خونه می خندیدم . هنوز باورم نمی شد که بابا و عمو حمید باور کردن که من باردارم ... داشتم از
خوشحالی قش می کردم .
romangram.com | @romangram_com