#دیر_آمدی_نیمه_عاشق_ترم_را_باد_برد_پارت_74
-امم بد نبود
-باشه.
بغل مامانم چه خوبه. هیچیم نگه فقط کنارم باشه وجودش سرشار از ارامشه.
عصری به کیمیا خبر داده بودم درمورد برهان. چقد پشت تلفن گریه کرد.
گریه ای که نوید از جدایی و دلتنگی میداد. گریه اش انقدر سوزناک بود که منم باهاش گریه کردم.
-میای عصرونتو بخوری؟
حالا احساس بهتری داشتم.
-باشه
ساعت حدودایه هشت بود بابام اومد خونه.
شاممونو خوردیمو هر کدوم مشغول کار خودمون شدیم.
-بابا بریم خونه اقای شبستری؟
از بابام شنیدم که بعد از اینکه از خونه ما رفتن برگشتن خونه قبلیه خودشون.
فکر میکردم بعد از رفتنشون فروختنش ولی مثل اینکه اشتباه کردم.
روژان که انگار خوشش اومده از بحثمون عروسکاشو رو زمین ول کردو اومد بغل بابام.
-چرا خبریه؟
-نه فقط دوست داشتم بریم
-ببینید مامانتون چی میگه
همیشه همین بود مارو به هم پاس میدادن که بگن خونه ما نه مرد سالاریه نه زن سالاری.
مامانم رضایت دادو خودمونو اماده کردیم و راه افتادیم سمت خونه شبستری ها.
خیلی طول نکشید که به مقصد رسیدیم. نوید درو برامون باز کرد و بهمون خوش امد گفت. اقای شبستری از خونه خارج شد و درحالیکه به سمت ما میومد گفت
-اخ کامران اونور دلم لک زده بود واسه این مهمونیایه یه دفعه ای....خوش اومدین.
-خیلی ممنون حسن جان.
مردونه باهم دست دادنو اقای شبستری بابامو به سمت مبل های نزدیک تلویزیون راهنمایی کرد.
وحیدم به سمت بابام رفتو سلام کرد بعدشم به مامانم خوش امد گفت
از اونجاییکه رابطه صمیمی بین وحیدو مامانم از خیلی قبل ها وجود داشت همو بغل کردنو مامانم بوسیدش.
خوش امد گوییش به من ولی فقط درحد زبونی بود و بعدشم بی معطلی روژانو بغل کردو بردش تو اتاقش تا باهم بازی کنن.
سروه خانمم خیلی صمیمی بهم خوش امد گفت.
romangram.com | @romangram_com