#دیر_آمدی_نیمه_عاشق_ترم_را_باد_برد_پارت_46
-باشه خاله
-پس منم میمونم.
رومو برگردوندم که برم تو اتاقمو خودمو اماده کنم. دیگه اومدن یا نیومدن اون به من ربطی نداشت.
تصمیم با بابام بود که مطمئنم قبول میکنه. اونقدری به وحید اعتماد داره انقد به من نداره.
با فکرکردن درمورد این موضوع خودمو وحید و تصور کردم که وحید یه گوشه اتاق تو خودش جمع شده و منم با یه لبخند شیطانی نزدیکش میشم. اونم جیغ میزنه که کاریش نداشته باشم. از فکر مسخره م خنده م گرفته بود.
صدای در راه پله اومد که خبر از رفتنشون میداد.
بعد از چند لحظه صدای وحید تو خونه پیچید.
-زود اماده شو جان مادرت.
جوابشو ندادمو کار خودمو انجام دادم.
فوق اماده شدن من یه ربعه فقط نمیخواستم با اونا برم چون میدونستم مامان بابام معذب میشدن از اینکه اون همه ادم منتظرن تا من اماده بشم. یه ربعمم کوفتم میکردن.
-اسرا مانتو کرم رنگتو بپوش
-صورتیو نپوشم
-نه کرم خوشکله.
-چشم
مانتومم پوشیدمو دست روژانو گرفتم که بریم. وارد هال که شدم وحید و ندیدم.
تعجب کردم .شاید رفته باشه دستشویی. چون اشپزخونه اپن نداشت گفتم یه نظر به اشپز خونه بنمایم بعد برم سمت دستشویی.
-وحید
یه جیغ دخترونه زد که باعث خنده روژان شد
-ای درد ترسیدم این اشپزخونه نکبتی چرا یه دری یه اپنی اصلا چس مثقال دیواری چیزی نداره همش خالیه که.
-چیکار میکنی؟
مظلوم نگام کرد.
-بخدا گشنم بود.
از دیدن قیافش خنده م گرفت.
یه دستشو گذاشت پشت گردنشو درحالیکه گردنشو میمالید گفت.
-خب من یه ذره شکموم
-برات غذا بکشم؟
-نه بریم دیر میشه چیزی به شام نمونده.
romangram.com | @romangram_com