#دیر_آمدی_نیمه_عاشق_ترم_را_باد_برد_پارت_33
یه لبخند دندون نما براش زدم و اشغالو تو نایلون گذاشتمو رفتم سوار ماشین شدم.
طبق عادت همیشگیم که سوار ماشین میشم سلام کردم.
برگشت سمتمو یکم نگام کرد بعدم روشو برگردوندو ماشینو روشن کرد تو همون حال که اروم میخندید گفت
-علیک سلام خانوم
ماشینو راه انداختو مسیر بازگشتو دنبال کرد.
-خونتون کجاست؟
ادرسو بهش دادم.
-هیچ کسی ارزش اشکاتو نداره.اخرین بارت باشه الکی گریه میکنی
صداش بازم پر غرورو پر صلابت بود.بیرونو نگاه کردمو چیزی نگفتم.
اون نمیدونست من یه سال از زندگیمو به گریه کردن واسه ادمایه بی ارزش گذروندم .
الانم که به گریه اونموقعم فکر میکنم اشکم در میاد.
حال من در اون مرحله ای بود که خودمم دلم واسه خودم میسوخت.
وقتی به نزدیک خونه رسید بهش گفتم نگه داره. نمیخواستم حتی یه نفرم منو با اون ببینه.
-ممنون
-خواهش میکنم. خوشحال شدم از اشناییت
-منم همچنین
درو باز کردم که پیاده شم یهو یادم افتاد من اصلا اسمشو نمیدونم.
بعدا اگه اینارو واسه ایلا تعریف کنم به یه اسم نیاز دارم.
خب مطمئن بودم این اخرین دیدارمونه و امکان نداره دیگه باهم رو به رو بشیم و من این چهره رو ببینم واسه همین تنها دلیلم واسه فهمیدن اسمش اینکه ماجرا رو برایه ایلا بخوام بگم به یه اسم نیاز دارم.
-راستی اسم شما چیه؟
لبخند خوشکلی زدو گفت
-پندارم.پندار نیک پی
ابروهامو دادم بالا. چه واج ارایی اینجا رخ داده.
سرمو براش تکون دادمو گفتم.
-منم اسرا هستم. اینم پولتون .بازم ممنون و خدافظ.
پولو رو صندلی گذاشتمو زودی درو بستم. میدونستم پولو قبول نمیکنه واسه همین تقریبا از دستش فرار کردم.
به سمت خونه قدم بر میداشتم. از ترس اینکه اون پسره پندار تعقیبم کنه مرتبا پشت سرمو نگاه میکردم.
romangram.com | @romangram_com