#دیر_آمدی_نیمه_عاشق_ترم_را_باد_برد_پارت_3
-جونم
-به حرمت یه سالی که باهم بودیم ولم کن بذار همه چی اینجا تموم...
میون حرفم پرید
-حق نداری اینو بگی. خودتم میگی یه سال. به نظرت یه سال انقد زودو راحت فراموش میشه؟
-راحت...
حرفمو ادامه ندادمو به یه سالی که با افشین بودم فکر کردم و به اینکه فراموشش کردم یا نه.
فراموشش نکردم ولی تا سر حد مرگ ازش متنفرم و همین تنفره که بهم انگیزه ادامه کارامو میده.
تقریبا به خونه رسیده بودم گفتم
-فقط میتونم واست ارزوی خوشبختی کنم بای.
و گوشیو قطع کردمو شمارشو تو بلک لیستم گذاشتم.
قلبم به درد اومد. چقد بد بودن سخته.
جمله ای که به شاهرخ گفتم تو مغزم اکو میشد.
فقط میتونم واست ارزوی خوشبختی کنم.
هه هنوزم که هنوزه با شنیدنش تموم تنم گر میگیره هنوزم با شنیدنش چشام پر اشک میشه هنوزم به همون اندازه حس حقارت بهم دست میده. اصلا از همشون متنفرم همشون برن بمیرن.
باحرص دستمو رو ایفون گذاشتم. صدایه روژان کوچولو تو کوچه پیچید
-کیه؟
همه عصبانیتم با شنیدن صداش فروکش کرد. انگار اب که نه یخ رو اتیش ریخته باشن.
-منم جوجو
صدایه مامانم از اون طرف میومد که میگفت روژان کیه؟
-ابجی اسرا
و صدای تقی که خبر از باز شدن در میداد
-باز شد ابجی؟
-اره جوجوه من
وارد خونه شدم و از پله ها بالا رفتم. روژان جلو در منتظرم واستاده بود. بغلش کردمو حسابی چلوندمش.
-سلام ابجی
-سلام جوجو
وارد خونه شدم مامان رو مبل نشسته بودو گوشیش دستش بود. سرشو بالا اورد
romangram.com | @romangram_com