#دیر_آمدی_نیمه_عاشق‌_ترم_را_باد_برد_پارت_26

-پاشو از اینجا بریم. درست نیست اینجا باشی

هه اون از درد من چه میدونست.

-میتونی بلند شی؟

سرد نگاش کردم. اونقدر سرد که خودمم از سرماش لرز گرفتم. دستمو گرفت و کمکم کرد که بلند شم.

مثل یه مسخ شده یه ادمی که هیچ استقلال عملی نداره هر کاریو میخواست انجام میدادم.

دستمو کشید و به سمت پله ها رفت

سرمو تا اخرین حد ممکن پایین اورده بودم که افشین نبینتم.نمیخواستم بیشتر از این جلوش خورد بشم.

جلو پله ها یه لحظه واستاد میخواستم برگردم عقبو دوباره نگاشون کنم ولی توانی واسه انجام این کار نداشتم

صحنه ای که صندلی رو کشید تا دختره روش بشینه مرتبا جلو چشام رژه میرفت.

ذهنمم بازیش گرفته. انگار اونم خسته شده میخواد یه سره سکته م بده و هردومون نجات پیدا کنیم.

از پله ها که پایین رفتیم پسره جلو صندوق واستادو پولو حساب کرد سفارشات رو هم گرفت و با هم از اونجا خارج شدیم.

هوای بعداز ظهر سرد بود یا من سردم بود نمیدونم ولی عینا میلرزیدم. لرزشم اونقدر زیاد بود که همه راحت متوجه میشدن.

چشام هیجارو نمیدید صداییم نمیشنیدم. گنگ بودم بودم و دنیای اطرافم گنگ تر.

با پسری که دستمو گرفته بود تو پیاده رو راه میرفتم. یعنی من دنبالش کشیده میشدم و اون مسیرو مشخص میکرد. واسه یه لحظه دستمو ول کرد مثل یه بی پناه، یه بچه کوچیک که مامانش تو یه جایه غریب دستشو ول کرده ترس برم داشت. فورا بازوشو گرفتم. حس میکردم میفتم یا اینکه تو این لحظه فقط اون میتونه مراقبم باشه.

سرشو سریع به سمتم برگردوند و با تعجب نگام کرد. دستشو تو جیبش برد و سویچ ماشینیو در اورد. وقتی صدای باز شدن درو از ماشین کنار پیاده رو شنیدم فهمیدم که سویچ مال اون ماشینه و اون ماشینم مال این اقا.

در ماشینو باز کرد و کمک کرد که سوار شم.منم نشستم. خب مثلا قرار بود چی بشه که چیکار کنه ؟

بی ابروم کنه.......؟ تیکه تیکه م کنه........؟ بدزدتم........؟بکشتم.........؟

من الانشم یه مرده م. به مرحله ای از زندگی رسیدم که فکر میکنم با مرگ نجات پیدا میکنم و مرگ چاره کار مه، مرهم دردمه.

بعد از چند ثانیه خودشم سوار شد.ماشینو روشن کردو راه افتاد.

سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم.از سردیش خوشم اومد با اینکه چند دقیقه پیش لرز گرفته بودم ولی حالا اونقدری داغ بودم که کنار سرم رو شیشه رو بخار گرفت. فکر کنم بدنم هنگ کرده.

چشمامو بستم.

خاطرات تصویری و تمام رنگی با کیفیت اچ دی از ذهنم میگذشتن. انگار که همین الان داره اتفاق میفته.

یادم افتاد..... تموم بی تفاوتیاش..... الکی ادایه عاشق در اوردناش..... سرد بودناش.... اذیت کردناش.... زجر دادناش....

بهونه گرفتناش..... یه دیقه گرم و یه ساعت سرد بودناش..... تحقیرایه اخرش همشو یادم اومد.

یادم اومد چطوری غرورمو میکشت....... هر دفعه و هر بار.

چقد از زندگی زده م میکرد. واقعا من الان دارم افسوس چیو میخورم؟ بخاطر چی ناراحتم؟

اون بهم خیانت کرد. بهش اعتراض کردم گفت من پسرم فرق میکنم من جوونی میکنم این چیزا عادیه.


romangram.com | @romangram_com