#دیر_آمدی_نیمه_عاشق_ترم_را_باد_برد_پارت_23
حالت تهوعم امونمو بریده بود. واقعا داشتم بالا میاوردم.
-چی؟
چیزی نگفتو نگام کرد
با حس اینکه تموم محتویات معده م پشت دهنم واستاده فقط تونستم سرمو پایین بگیرمو قورتش بدم .
بمیری شاهرخ اخه چرا نمیری پی کارت.
بدون فکر کردن از لیوان نوشیدنی که جلوم بود با نی که توش گذاشته بودن یکم خوردم.چون سرد بود یکم حالمو بهتر کرد.
-رفت؟
اصلا به روم نیاوردم که قبلش چقد دروغ بافته بودم
-نه داره میز هارو نگاه میکنه
-واقعا؟
سرشو تکون داد
میدونستم حال بدم از صورتم کاملا هویداس.چشمامو محکم بستم. انگار با این کارم حالم بهتر میشه.
چند تا از جفتایه رو میزهای دیگه بلند شدن که برن.
-هنوز داره نگاه میکنه؟
-سرشو برگردوند که بره
چند ثانیه صبر کردمو دوباره پرسیدم
-رفت؟
-اره از پله ها پایین رفت.
سرمو برگردوندم که با چشمایه خودم ببینم. اولین چیزی که نظرمو جلب کرد یه عالم ادم بود که داشتن پایین میرفتن.بینشون دنبال شاهرخ گشتم. ندیدمش.
یه نفس عمیق صدادار کشیدم.
-واقعا ممنون
به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
-تنها بودین شما؟
-بودم
به لحن و تیکه ای که برام فرستاد توجه نکردم و بیخیال به پسری که اومده بود ظرفایه میز هایه دیگه رو ببره پایین گفتم
-ببخشید
سرمو به سمت پسر روبه رو برگردوندم
romangram.com | @romangram_com