#دلتنگ_پارت_81
ورفت..وای خدا..چرا باید کارای اونا و دشمنی هاشون،پای من رو وسط بکشه؟!داشتم روانی میشدم..چند نفس عمیقی کشیدم و رفتم پیش بهار
بهار_رفتی چاه خالی کنی؟
جوابشو ندادم و فقط به نقطه ای خیره شدم.داشتم به حرف های چند لحظه پیش فکر میکردم..
با سقلمه ی بهار بر پهلوم،به خودم اومدم و چشم به بهار دوختم
بهار_چته تو دختر؟رفتی اونجا چی شد؟مسعود جونت چی بهت گفت؟
من_مسعود جونم؟
خندیدوگفت_برو بابا میخوای بگی عاشقش نیستی؟
چشم ازش گرفتم و همونطور که به جمعیت چشم دوخته بودم گفتم_توهم که فقط حرف از عشق و عاشقی میزنی
همون لحظه تمام چراغ های عمارت خاموش شد و فقط هاله نور سرخ رنگ ملایمی توی فضا پخش شد و جو بسیار رمانتیکی رو ایجاد کرده بود..آهنگ شادی هم پخش شد و تمام ذوج ها ریختن وسط و شروع کردن به رقصیدن..بهار جیغ خفه ای کشید و منو برد وسط..من هم که بدم نمیومد شروع کردم باهاش رقصیدن..نصف بیشتر جمعیت درحال رقصیدن بودند.اونقدر که همه به هم چسبیده بودن
داشتم میرقصیدم که یه لحظه پام پیچ خورد و از پشت داشتم میوفتادم که دستی ابراز احساسات شد..دست های گرمی بودن..به روبه روم چشم دوختم.جمعیت جلوی دیدم نسبت به بهار رو گرفته بود..اون شخص پشت سرم کمک کرد تا بلندشم..توی یه حرکت برگشتم عقب..از چیزی که دیدم وحشت کردم..ضربان قلم شدت گرفت..چشم هام اندازه ی کاسه شده بودند
دستمو به آرامی گرفت توی دست های مردونش
به شدت پسش زدم و گفتم_تو...
لبخند چندش آوری زد و چیزی نگفت
سریع به عقب برگشتم و از وسط جمعیت خارج شدم..انقدر جمعیت زیاد بود..موندم چرا فقط اون قسمت جمع شدند..حیاط به این بزرگی..بالاخره از اون جمع تنگنا بیرون اومدم..ایستادم و برگشتم پشت سرم..داشت میومد..سریع برگشتم که برم با دماغ برخورد کردم به چیزی..احساس کردم دماغم شکست از درد زیادی..اشک توی چشم هام جمع شد..دست گذاشتم روی بینیم و سرمو بلندکردم.شهاب بود..نفس راحتی کشیدم اما بازم از درد عصبانی شده بودم
من_کوری با این هیکل گندت میای جلوی من؟
پوزخندی زد و گفت_تو داری تمرین دوندگی میکنی
با یاد اون،با وحشت برگشتم عقب..
نبود..رفته بود..با چشم دنبالش گشتم اما ندیدمش
شهاب بازومو کشید و باعث شد برگردم سمتش
با اخم و کمی نگرانی گفت_چی شده؟
romangram.com | @romangram_com