#دلتنگ_پارت_8


بهار_به من چه..خودش کور بود

حرفی نزدم وباهم به سمت خونه بهار حرکت کردیم

وقتی رسیدیم بعد از عوض کردن لباس و خوردن شام،بهار به سرم پمادی زد و رفتیم واسه خواب

به اطاعت از من بهار هم کنار من روی زمین تشک پهن کرد

همونطور که دراز کشیده بودیم،بهار روشو کرد سمتم و گفت_میگم خاطره پسره خوشگل بود

من_دقت نکردم به صورتش

بهار_خب منم دقت نکردم ولی فقط میدونم که خوشگل بود

خنده کوتاهی کردم و گفتم_برو بابا توهمی..شوهر شادی بود

بهار_اوهوم متوجه شدم.بگیر بخواب مااز این شانسا نداریم

* * *

سرکلاس بودیم که متوجه شدم بهار هی زیرچشمی به مهدیس اشاره میکنه و اونم ریز ریز میخنده.

با آرنج زدم به پهلوش که آخش بلندشد

بهار_چته وحشی؟

من_باز چه نقشه ای کشیدی؟

با شیطنت گفت_خواهی دید

دیگه چیزی نگفت.منم سمج نشدم..ولی مطمئن بودم که کارشون از بدهم بدتره که انقدر خوشحالن

معلم شروع کرد به درس دادن که بالاخره زنگ به صدا در اومد و کلاس تموم شد

داشتم وسالمو جمع میکردم که با صدای بلند(خدای من)توسط شخصی،رومو برگردوندم..این صدای معلم بود

همونطور که صورتش توی هم جمع شده بود داشت به پشتش نگاه میکرد.فهمیدم کار این دوتا وروجک هست اما نفهمیدم چکارکردن!واسه همین دقیق شدم تا بفهمم چی شده!؟!

اما ای امان از دل غافل...این دوتا کلی آدامس چسبونده بودن به صدنلی و همش به مانتوی معلم چسبیده بود..دقیقا خودشون گفته بودن که این معلم بیچاره نیاز به تنبیه داره!!

romangram.com | @romangram_com