#دلتنگ_پارت_79
حرفی نزدم و به سکوت اکتفا کردم
شادی_مسعود و شهاب مثل پت و مت هرجا که میرن باهمن.مسعود چون مادر خدابیامرزش شمالی بود و اینجا خونه داشت واسه یک ماهی اومده اینجا و توی اون خونه میمونه.اینم فقط بخاطر عوض کردن حال و هوا وگرنه تا چند روز دیگه برمیگرده.میگه اعتمادی نیست مغازش مدت زیادی دست دوستاش باشه
دیگه حرفی رد و بدل نشد..ساعاتی گذشت و بعد از اتمام مدرسه راهی خونه شدیم
توی مسیر بودیم که بهار گفت_خاطره چی بپوشم؟
من_نمیدونم یه چیز بپوش دیگه
بهار_خودت چی میپوشی؟
من_من نمیام
بهار_چرا؟
من_از مهمونیای اینا خوشم نمیاد.بیام باز حالم بدشه؟
بهار_فکرکنم توی حیاط باشه..وای خاطره بیا دیگه.مهدیس که نمیاد پروانه هم اصلا سمت ما نمیاد شادی هم که خله
خندیمو گفتم_چیز دیگه ای نبود؟چون عاشق سعیده؟
خندید و گفت_خب بخاطر همین خله..سعید هم برگشته شیراز من باید یه گوشه کز کنم
من_خب نرو
بهار_نمیشه.شاید از یکی دیگه خوشم اومد دست از سر سعید برداشتم
خندیدمو گفتم_باشه پس میام..ولی تو بیا خونه ما آماده شیم.بگو تولد شادیه
بهار سرتکون داد..رسیدیم خونه ما.از بهار خداحافظی کردم و وارد خونه شدم.....
عصر شد..حدود ساعت 6
با بهار دیگه کم کم حاضر شده بودیم..به سرتا پام یه نگاهی انداختم..شلوار لی آبی که پایینش رو کمی تازده بودم و کمی از مچ پام مشخص بود.به همراه لباس آستین سه ربع مشکی با توپ توپ های سورمه ای..موهام رو هم بالای سرم بسته بودم،آرایشم هم فقط رژلب کرم رنگ مات بود...ساده و در عین حال شیک
نیم نگاهی هم به بهار انداختم..شرتک تا زیر زانوی کتان به رنگ کرم و تاپ دکلته ی کرم رنگ..موهای کوتاش روهم به سختی ل*خ*ت کرده بود و به همراه آرایش ملایم
مامان داشت توی اتاق تاریک نماز میخوند..نماز خواندن مامان در کمال آرامش و سکوت بود..زیاد پای نماز مینشست چون آرامشی که از نماز خوندن میگرفت،جای دیگه ای قادر به دریافتش نبود
romangram.com | @romangram_com