#دلتنگ_پارت_6


ترس من شدت بیشتری گرفت واین دفعه جیغ بنفش میکشیدم.طوری که حس کردم حنجرم پاره شد..همونطور که با سرعت میدویدم اسم بهارو صدا میزدم و گریه میکردم.خدایا غلط کردم.دیگه پامو اینجا نمیزارم

یه دفعه سرم محکم به چیزی برخورد کرد و در پی اون صدا "آخ" کسی به گوش رسید.سر خودم هم به شدت درد گرفت اما مهم اون کسی بود که به من برخورد کرد

با دقت به دختری که روی زمین افتاده خیره شدم.رفتم سمتش و صداش زدم

من_خانم...خانم...خوبید؟

_سرم

گوشیمو از توی کیفم. بیرون آوردم و بااستفاده از نور صفحه تونستم ببینمش..بعد از اینکه سرش به سر من برخورد کرده بود،افتاده روی زمین و سرش به سنگ برخورد کرده..یه قسمت از سرش انگار شکسته وخون ریزی کرده

ترسیده بودم..دست و پامو گم کرده بودم..به اطرافم نگاه کردم..اثری از بهار نبود

سریع بهش زنگ زدم.صدای توی گوشی پیچید

بهار_کم آوردی؟

من_بهار سریع بیا وسط جنگل.زود بیا بیچاره شدیم

بهار که انگار ترسیده بود گفت_خاطره چی شده؟حرف بزن دیگه

جریانو به صورت خلاصه سریع براش گفتم واونم گفت که الان میاد..یکم بعد رسید..باکمک هم بازوی دختر رو گرفتیم وحرکت کردیم به بیرون از قسمت..یه گوشه روی زمین نشوندیمش

بهار رو بهش گفت_خونتون کجاست؟بگو تا ببریمت

اون هم آدرسو گفت و حرکت کردیم سمت خونشون

وقتی رسیدیم با دیدن خونه فکم روی زمین افتاد..بهار هم همینطور..این ویلا چقدر بزرگ بود..تاحالا توی گیلان ویلایی به این زیبایی و شیکی ندیده بودم

بهار رفت و زنگ درو فشرد.مردی که مشخص بود نگهبان هست دروباز کردو بعد ازاینکه جریان رو فهمید مارو به داخل حیاط فرستاد و رفت که به گفته ی خودش آقا رو صداکنه.

به حیاط دقیق شدم..زیبا بود..حیاط گرد مانندی بود که دور تا دورش رو اندکی درخت پر کرده بود و یکی دوتا هم آلاچیق بینشون قرارگرفته بود.وسط حیاط یه حوضی قرار داشت..واقعا شیک بود..کف حیاط هم از سنگفرش مصنوعی پوشیده شده بود

همونطور که محو تماشای اطراف بودم،نشستن دستی روی شونم رو حس کردم.

برگشتم.بهار با نگرانی بهم خیره شده بود

بهار_وای خاطره سرتوهم که قرمز شده

romangram.com | @romangram_com