#دلتنگ_پارت_5
بهار_وای خاله جون میدونید که مامانم خیلی گیرمیده.الان هم به زور اومدم اینجا
به مغزم فشار آوردم.مگه مافردا امتحان عربی داریم؟!
یادم اومد که ما فردا اصلا عربی نداریم.چشم هام گرد شد.به بهار که داشت دور از چشم مامان ریز ریز میخندید،نگاه کردم.پس بهونشه.چشم هامو نازک کردم واسش و حرفی نزدم
مامان_خاطره میخوای بری؟
من_مامان تنها میمونی تو
مامان_نه عزیزم من عادت دارم.شماهم برید درس بخونید
یکم ناراحت شدم.آخه من چطور میتونم به این مامانی که بادنیا عوضش نمیکنم دروغ بگم؟
ابراز احساست زیاد وبدون حرفی رفتم و لباس پوشیدم.لباس و کتاب واسه فردا هم توی کیفم گذاشتم و بعد از خداحافظی از مامان،از خونه زدیم بیرون.هوا داشت روبه تاریکی میرفت
من_بهار من میترسم
بهار_ترس که نداره.فعلابیابریم
دستمو کشید و باهم وارد جنگل شدیم.با وجود درخت ها تاریک تر از هوای آزاد به نظر میرسید.
ایستادیم که بهار گفت_خب خاطر خانم حالا مسابقه میزاریم ببینیم کی میتونه بیشتر وسط جنگل بمونه.شرط هم اینه هرکی برد باید اون یکی رو مهمون کنه
باترس گفتم_بهار بیخیال شو.بیا بریم مهمون من باش.اون دفعه با بچها بودیم شلوغ بودیم.الان دونفریم.اگر اتفاقی افتاد چی؟
بدون توجه به حرفم راه افتاد وگفت_من رفتم.توهم از سمت دیگه ای برو.هرکی نتونست دووم بیاره برمیگرده همینجا
ورفت.نتونستم کاری کنم.با پاهای لرزون راه افتادم وسط جنگل.راستش خیلی میترسیدم.گوشه مانتوم رو توی مشتم میفشردم و زیرلب باهرگامی که برمیداشتم،صلوات میفرستادم..خدا نکشتت بهار...
دقیقا رسیدم به وسط جنگل.همونجا ایستادم وسعی کردم به اطرافم نگاه نکنم.از همه ترسناک تر سکوت جنگل بود که در پی اون صدای جیرجیرک هایی به گوش میرسید که باعث بیشتر شدن ترسم میشد!
توی همین حال و هوا بودم که متوجه صدای قدم هایی شخصی روی برگ های خشک شدم..دور خودم چرخیدم اما چیزی ندیدم..
سعی کردم به خودم دلداری بدم اما باز همون صدا به گوش رسید.اینبار تند تر قدم برمیداشت
یعنی..یعنی داشت میومد اینجا؟
با تمام وجودم جیغ کشیدم وشروع کردم به دویدن..انگار اون هم داشت جیغ میزد
romangram.com | @romangram_com