#دلتنگ_پارت_4
چشمکی نثارمون کرد که بهار هم جیغ خفه ای کشید و تاییدش کرد
بقیه هم فهمیدن نقشه ی خفیفی معلم بیچاره در انتظار خواهد داشت
* * *
بعد از اتمام مدرسه با بهار راهی خونه شدیم
بهار_خاطره بیا عصر بریم جنگل
من_وا..ترس داره اونجا..عمرأ
بهار_بابا هیجانش بالاست.بریم مسابقه ی همیشگی
همونطور که صورتم از یاد آوری اونجا توهم جمع شده بود،زیر لب گفتم_باشه پس عصر خودت بیا دنبالم و با مامان حرف بزن
با لحن شیطنت آمیزی گفت_ای قربونت
وبوس آبداری روی گونم نشوند.لبخندی زدم.چه کنیم همین یه دوست رو بیشتر نداریم!
بهار با شخصیت شیطون و شادی که داشت،باعث میشد حال و هوام عوض شه.
دختری قد بلند با هیکلی متوسط که رو به لاغر میرفت،بود.پوست گندمگونی داشت با چشم های درشت مشکی و ابروهای پهن برداشته شده ی مشکی رنگش.بینی قلمی زیبایی داشت ولب های گوشی.موهای کوتاه مشکی رنگی هم داشت که به تیپ و شخصیت جدیش(یا به قول خودمون لاتش)میخورد.
در کل دختر زیبایی بود.از سال اول دبیرستان باهم دوست شدیم.مامان هم بهش اعتماد زیادی داشت بخاطر خود شیرینی های زیادش...
وقتی به خودم اومدم رسیده بودم دم در خونه ی ما.از بهار خداحافظی کردمو وارد شدم.بهم گوشزد هم زد که ساعت 6آماده باشم...
الان ساعت 5ونیم هست و من منتظر بهار هستم تا بیاد..
باصدای زنگ خونه رفتم سمت در و درو به روش بازکردم.مامان هم اومد استقبال
بهار_سلام خاله خوشگلم خوبی؟
مامان_سلام عزیزم خوش اومدی.خیره،چرا نفس نفس میزنی؟
بهار_خیر که چه عرض کنم.راستش خاله فردا امتحان عربی داریم میخواستم خاطره بیاد خونمون یکم باهم کارکنیم.صبح هم از همون راه باهم میریم مدرسه.
مامان_خب این چه کاریه؟تو بمون
romangram.com | @romangram_com