#دلتنگ_پارت_3
من هم مثل مامان;فقط بخاطر اون هست که اینجام..
باصدای مامان به خودم اومدم
مامان_اومدی؟
لبخندی زدم و سلام کردم
مامان_کی اومدی؟ببخش عزیز مامان اصلا حواسم نبود
من_اشکال نداره مامانم.منم همین الان اومدم
ابراز احساست زیاد و باهم رفتیم توی سالن..به کمک هم شام خوشمزه ای درست کردیم و خوردیم.
متوجه شدم مامان امروز کمی دپرسه
من_مامان چیزی شده؟احساس میکنم خوب نیستی
سرشو انداخت پایین و گفت_نه عزیزم چیزی نیست فقط یکم سرم درد میکنه
من_خب پس بلندشو برو بخواب من سفره رو جمع میکنم
قبول نکرد اما بالاخره باکلی مکافات راضی شد که بره بخوابه.میدونستم دلیل این حالش از سردرد نیست
سفره رو جمع کردم ورفتم توی اتاق و خوابیدم...
صبح باصدای آلارم گوشیم چشم باز کردم.سریع بلند شدم ولباس فرم مدرسه رو تن کردم و بعد از خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.
مدرسه نزدیک بود واسه همین خودم میرفتم.همونطور که راه میرفتم کتاب تاریخ رو در آوردم و شروع کردم به خوندن
(من سال چهارم رشته ی انسانی هستم)
بعد از ده دقیقه رسیدم.بهار و مهدیس و پروانه روی زمین نشسته بودند و صحبت میکردند.بعد از سلام کردن باهاشون هر چهار نفر رفتیم سرکلاس
بعد از دادن امتحان برگمو دادم و رفتم توی حیاط و کنار دخترا روی زمین نشستم.
بهار با حرص گفت_این معلمه رو من آخر خفه میکنم بااین سوالای چرندش
مهدیس_اول سال گفتم این یکی آدمه و کاریش نداشتم اما حالا حالاها در خدمتمونه
romangram.com | @romangram_com