#دلتنگ_پارت_43


همونطور که نگاهم به جمع بود،نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم_چقدر صمیمیت خوبی..خداروشکر کن بخاطر اینکه همه کنار همید

بهار_عزیزدلم توهم جزئی از خانواده ی ماهستی

من_جدی گفتم..واقعا قدر این مواقع رو بدونید..مامان چقدر چنین جمعی رو دوست داره

بهارحرفی نزد ومنم از عمق گرمای اونجا لذت بردم

همون پسر خاله بهار با چند تا پسر دیگه رفتن و ماشین رو آوردن داخل حیاط و اهنگی گذاشتند..

خانم ها ریختن وسط و شروع کردن به رقصیدن..بهار ومونا هم رفتن..هرکار کردن من نرفتم

از سرما دستشوییم گرفته بود..روبه پدربزرگ بهار گفتم_ببخشید باباجون میشه بهم بگید دستشویی کجاست؟

لبخند پدرانه ای زد وگفت_آره دخترم..کنار گلخونه یه در هست اونجا دستشوییه

تشکرکردم وبلندشدم ورفتم داخل..گلخونه ای که میگفت،یه گلخونه کوچک مربع شکل بود که دورش شیشه بود..یعنی اتاقک کوچکی با شیشه حصار اون گیاهان بود

بعد دستشویی وقتی از در اومدم بیرون متوجه شدم که همون پسره به شیشه گلخونه تکیه داده و داره منو نگاه میکنه

دست گذاشتم رو قلبم از ترس..پسره روانی

از کنارش رد شدم که اومد جلوم ومانع شد

پسر_یه لحظه صبرکنید

سرمو انداختم پایین وگفتم_بفرمایید

پسر_میشه یکم صحبت کنیم؟

من_نه

پسر_فقط یه لحظه..خواستم آشنا شیم..دختر زیبایی هستید..من ایلیا هستم خوشبختم

ودستشو به طرفم دراز کرد..نگاه اطراف کردم کسی نبود..تمام خشم و غضبمو ریختم توی چشم هام وبا تنفرنگاهش کردم..چطور میتونه انقدر بی ادب باشه

تعجب کرد..به سرعت از کنارش رد شدم ورفتم پیش بهار که حالا نشسته بود،نشستم..با مونا مشغول صحبت شدیم که گذر زمان از دستمون در رفت..ساعت حدود های 9بود که عزم رفتن کردم..هرچی بهار اصرار کرد واسه شام بمونم قبول نکردم

خاله بهار_ایلیا پسرم پاشو خاطره رو برسون خونشون

romangram.com | @romangram_com