#دلتنگ_پارت_44
من_نه ممنون خودم میرم
پدربزرگ بهار_دخترم شبه خطرناکه
من_واقعا میتونم برم..همین کوچه هست
ونگاه بهارکردم..از توی چشمام خوند که نمیخوام با ایلیا برم
روبه پدربزرگش گفت_خب بابا صبرکن منم باهاشون میرم..شاید خاطره راحت نباشه اونجوری..
همه موافقت کردن وبعد از تشکر وخداحافظی از در زدیم بیرون..ماشین حمید توی حیاط بود واسه همین با ماشین یکی از پسرای دیگه رفتیم..توی شیشه ماشین همش ایلیل نگاه میکرد..بالاخره رسیدیم و من از شر این نچسب راحت شدم..خداحافظی کردم و رفتم داخل..مامان خونه نبود..از زور خستگی سریع رفتم خوابیدم
* * *
(از زبان خورشید)
کنار نگین نشسته بودم وبه تعریف های شوهرش و برادر شوهرش گوش میکردم...نگاهم به اونا بود اما ذهنم به جای دیگه ای کوچ کرده بود..یعنی مامان چی شده؟بازم ممکنه که حالش بدشه؟
با آرنج آروم به پهلوی نگین زدم
نگین زیر لب گفت_جانم
من_نگین اونروز وقت نشد ازت بپرسم..از کجا فهمیدی مامان حالش بد شده؟
نگین_اونروز صبحش مامانت زنگ زد تاباهام درد ودل کنه..اولین بار بود.پرسیدم چرامن؟گفت نمیدونم احساس میکنم سبک میشم..کلی از تو گفت..از حالش..گفت از 15سال پیش که تو رفتی تاالان داره دق میکنه
روکرد بهم و ادامه داد_خورشید به نظرم یه روز برو شیراز
اومدم دهن باز کنم که با صدای برادر شوهر نگین منصرف شدم و چشم به دهن اون دوختم
حسن_خورشید خانم شما چرا ازدواج نمیکنید
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و حرفی نزدم
نگین_خورشید دختر بزرگی داره
حسن_اصلا بهتون نمیخوره..داغشو نبینید
لبخندی زدم و زیرلب تشکری کردم
romangram.com | @romangram_com