#دلتنگ_پارت_42
همونطور که درحال ناخنک زدن به داخل قابلمه پر از کوفته بودم،رو به مامان گفتم:
مامان توهم بیا بریم
مامان_نه نمیشه توبرو..من همیشه پیش نگین بودم زشته که نرم
حرفی نزدم..
مامان_اه خاطره کم ناخونک بزن
من_وای مامان گرسنمه خب
مامان_برو کنار تا واست غذا بکشم
رفتم سرمیز کوچکی که توی آشپزخانه بود،نشستم وبا مامان نهارمونو خوردیم
بعد از نهار سریع رفتم که آماده بشم..یه شلوار مشکی با پالتوی سفید مخملی وشال مشکی پوشیدم..آرایش هم فقط خط چشم با رژلب ماتی زدم چون خونشون نزدیک بود قراربود خودم برم
از مامان خداحافظی کردم وزدم بیرون..توی کوچه بودم که متوجه شدم پرادوی سفیدرنگی از کنارم رد شد..دقت کردم..مینا بود..اه چندش
قدم هامو تندتر برداشتم وبالاخره رسیدم..
وای چقدر شلوغ..واقعا جمعشون جمع بود..یه لحظه دلم چنین خانواده وجمعی رو خواست..همه خاله هاش ودایی هاش بودن..با کلی نوه..کاش مامان هم میومد تا دلش کلی بازشه
باهمه به نوبت سلام کردم..تو اقوام بیشترشون پسر بود..فقط بهار ویه نفردیگه در رده سنی ما بودن..دخترخاله بهار(مونا)یک سال از ما کوچیک تر بود..پالتوم رو در نیاوردم وهمونطور کنار بهار روی زمین نشستم..مادرش میوه تعارف کرد..همونطور که داشتم پرتقالی رو پوست میکندم،سنگینی نگاهی رو روم حس کردم..توی یه حرکت سرمو بلندکردم که چشمم تو چشم پسری گره خورد..پسره خاله بهار بود
یه پسر باقد متوسط و چشم و ابروی مشکی..پسر بامزه ای بود اما از نگاهش بدم اومد
شلوار کتان قهوه ای پوشیده بود به همراه لباس بافت مشکی..چشم ازش گرفتم و دوباره مشغول شدم..اما بدجوری نگاهش سنگینی میکرد
باصدای پدر بزرگ بهار نگاه ها برگشت سمتش
پدربزرگ_بیاید فیلم سینمایی شروع شد
همه رفتن دور پدربزرگ که به بالشی لم داده بود،نشستن و مشغول تماشا شدن..من هم همونطور نشسته مشغول دیدن شدم..فیلم جالبی بود..تخمک وکلی مخلفات واسمون آوردن و فیلم رو دیدیم..همچنین هندوانه ی سرخ و شیرینی هم به مناسبت شب یلدا میل شد این وسط..عاشق این طبع گرم خانواده و صمیمیتشون شدم..کاش روزی برسه که منم بتونم خاموادمو ببینم
وقتی فیلم تموم شد به درخواست دایی های بهار همه رفتیم توی حیاط بزرگ نشستیم..شاید هوا سرد بود اما واقعا میچسبید..مخصوصا جایی که چراغ نفتی بینمون گذاشته شده بود ودور هر کسی یه ملافه کوچک پیچیده شده بود..
بهار کنار گوشم گفت_چخبرا فسقلی
romangram.com | @romangram_com