#دلتنگ_پارت_41


مامان_خاطره گفتم که..اونجا جای ما نیست

من_یعنی اگر ما رفتیم اونجا حتما باید بریم پیش بقیه..حالا بالفرض که رفتیم..بسه این همه دوری..15سال گذشت..شاید مامان بزرگ دق کرده باشه..حتی خاله نگین هم بخاطر تو چیزی نمیگه

همون لحظه زنگ در به صدا دراومد..چه حلال زاده..خاله نگین بود

درو باز کردم..با نگرانی وارد شد

مامان وخاله از ترس بلندشدن

خاله نگین_خورشید خورشید

مامان_چی شده

همینطور نفس نفس میزد

خاله_حرف بزن دختر

خاله نگین_مامانت،خاله نگار چندروز پیش حالش بدشده بود بین مرگ و زندگی دست وپا میزده..تازه به گوشم رسید اومدم بهت گفتم

مامان دستشو به صندلی گرفت..رنگش پرید..سریع هجوم بردم سمتش وگرفتمش

مامان با صدای آرومی که به سختی شنیده میشد،شمرده شمرده گفت_م...مرده؟

نگین_نه خداروشکر زندست فقط دکتر گفته باید بیشتر مراقب باشه

مامان نفس عمیقی کشید وچشم هاشو بست..همزمان با بسته شدن چشم هاش قطره اشکی از گوشه چشمش چکید..حرفی نزدیم

مامان همونطور زیر لب،درحالی که چشمش بسته بود نالید_بخدا میخوام برم پیشش ولی نمیتونم..درکم کنید..خیلی واسم سخته

خاله نگین رفت جلو ومامانو در آغوش کشید..برای راحتیشون از جمع خارج شدم وفقط لحظه آخر شنیدم که مامان گفت_تااسم شیراز یا یه نفرشون میاد صحنه مرگ آریا جلوی چشمم ظاهرمیشه

ودیگه چیزی به گوشم نرسید..آره مامان هنوز که هنوزه صحنه مرگ بابارو که به چشم دیده بود رو مثل یه کابوس میبینه..شاید سخت ترین درد ممکن دیدن همین صحنه باشه

رفتم وشروع کردم به درس خوندن تا افکارم رو سرگرم کنم

* * *

بالاخره پاییز تمام شد و زمستان سرد پا به قدم گذاشت..امشب برابره با شب یلدا..همیشه عاشق شب یلدا هستم..بهار کلی اسرار کرد که باهاش برم خونه مامان بزرگش

romangram.com | @romangram_com