#دلتنگ_پارت_40


شادی_خیلی خوش گذشت..بازم بیاید

من_چشم عزیزم توهم حتما بیا بهمون سربزن

رسیدیم دم در..مسعود هم داشت میرفت..حالا اسمش رو یاد گرفته بودم..داشت از مینا وشهاب خداحافظی میکرد

مسعود_خدانگهدار

مینا_خداحافظ آقا مسعود

وسرسری با شهاب خداحافظی کرد وبدون توجهی به ما زد بیرون.

ماهم خداحافظی کردیم ورفتیم

* * *

من_سلام مامان..سلام خاله خوش اومدین

رفتم کمکشون و ساک رو ازشون گرفتم..باهردوشون روبوسی کردم ووارد شدیم

خاله ومامان رفتن تو اتاق مامان تا لباس هاشون رو عوض کنن ومنم رفتم چایی دم کردم ورفتم سمت اتاق

روی تخت نشسته بودن..رفتم وکنارشون نشستم

من_چخبرا؟خوش گذشت؟

مامان_اره خوب بود..توچی؟خوش گذشت بهت

سرمو به علامت مثبت تکون دادم

خاله_ماشالا ماشالا مثل خودت شده خورشید..خانومیتش..آروم بودنش..خدا سایتو از سرش کم نکنه

وخم شدو پیشانی هردومون رو بوسید..مامان مثل یه فرزند،عاشق خاله بود..منم همینطور

رفتیم توی اشپزخونه..همونطور که مامان درحال درست کردن سالاد شیرازی بود،با یاد شیراز لب باز کردم

من_مامان میشه یه روز منو ببری شیراز؟

مامان وخاله با تعجب نگاهم کردن

romangram.com | @romangram_com