#دلتنگ_پارت_34
به سمت خانه خاله حرکت کردم..وقتی رسیدم هنوز در نزده خاله در وباز کرد..وای که چقدر دلتنگش بودم..خاله منو به آغوش گرم مادرانش کشید..
خاله_کجا بودی دختر؟دلم واست یه ذره شده بود
من_منم همینطور خاله
خاله منو به سمت داخل راهنمایی کرد..هنوز همونطور بود..قدیمی..هنوز مرغ ها بودن،اما نه اون مرغ ها بلکه جوجه هاشون که الان به مرغ وخروس های درشتی تبدیل شده بودن
باهم داخل رفتیم..رفتم تو اتاق تا لباسم رو در بیارم..وقتی وارد اتاق شدم،برای ثانیه چشم هام رو بستم..بوییدم هوای اون اتاق رو..بااینکه بویی نداشت اما برای من بوی گذشته رو میداد
چشم بسته رفتم جلو..نشستم روی زانوم..چشم هام رو باز کردم..دقیقا روبه روی همون کشو بودم..همون کشویی که یادگاری هام رو داخلش گذاشته بودم
_خورشید.کجا رفتی دخترم
باصدای خاله بلندشدم وبعد از در آوردن مانتوم رفتم بیرون..کنار خاله روی زمین نشستم..خاله واسم چایی ریخت..همونطور که به بخار چای خیره شده بودم صدای خاله به گوش رسید..انگار میخواست بگم..بازم میخواست باهاش درد ودل کنم..من چقدر دوست داشتم..ازاینکه خاله منتظر بود تامن خودم رو خالی کنم
خاله_شیراز نرفتی؟
سرمو به علامت منفی تکان دادم
من_نمیتونم برم..برم نمیتونم برگردم..برم بدترمیشم
خاله_دلتنگ نیستی؟
نگاهش کردم_دلتنگ چی؟
خاله_مادرت
من_نمیدونم..نمیدونم
خاله_خوب میکنی دخترم..خودتو با گذشته وقف نده..تو بخاطر دخترت داری زندگی میکنی.پس به نظرم همون شمال خیلی مناسبه براتون
من_خاله تنهاییم اونجا..فقط نگین هست که اونم گاهی سر میزنه
خاله_دخترم تو بیا بهم سربزن
من_خاله خودتم میدونی که مسیر طولانیه
خاله_حق داری
romangram.com | @romangram_com