#دلتنگ_پارت_33
من_این چیزیه که تاابد میمونه
باصدای بهار ادامه ندادم..انگار میخواست بحث رو ادامه ندیم
بهار_خب بچها کی پایه آشپزی هست؟
مهدیس بلند شد ورفت کمکش..من و پروانه وشادی نشسته بودیم که پروانه گفت_شادی داداشت دکتره آره؟
شادی_آره واسه چی؟
پروانه_هیچی دیشب خیلی ماهر بود.سریع خاطره خوب شد
باتعجب روبهش گفتم_چی شده؟به منم بگید
پروانه خندید وگفت_دیشب حال تو بد شد شهاب تورو برد تو اتاق و باکمک اون ما تونستیم حالت رو خوب کنیم
شادی باتعجب گفت_مگه یادت نیست؟
سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم..آخه چی باید یادم میموند؟چنین مواقعی کنترل مغز دست خود انسان نیست وحافظه هم اون لحظه بخوبی کار نمیکنه من باید چی یادم باشه
شادی_وای ببخش گلم..منظوری نداشتم
لبخندی زدم وچیزی نگفتم
پروانه_بعد از برخورد داداشت باهامون اینکه اومد بالای سرخاطره وماشین گرفت واسمون یکم عجیبه
شادی_چی بگم؟این مینا همیشه باعث دردسره..بخاطر بابام اومدیم اینجا واونم مثل کَنه دنبال شهاب اومد
من_واقعا نامزدن؟
شادی_نه هنوز ولی قراره
* * *
(از زبان خورشید)
باصدای مردی که خبر از رسیدن میداد،سرمو از شیشه ی اتوبوس جدا کردم و بلندشدم..رفتم بیرون..من بار دیگری اینجا اومدم..وقتی پامو اینجا میزارم احساس میکنم یه چیزی محکم به قفسه سینم برخورد میکنه..
اتوبوس کنار جاده نگه داشت..چون وسط مسیر بود..همونجایی که بار اول اومدم
romangram.com | @romangram_com