#دلتنگ_پارت_32
من_کی میری روستا؟
مامان_فعلا حال توخوب نیست.وقتی خوب شدی میرم
من_باشه
* * *
اونروز هم بدون اتفاق خاصی گذشت..امروز جمعه ست ومامان صبح با اتوبوس حرکت کرد سمت روستا..اینطور خوبه.حداقل حوصلش سرنمیره
باصدای زنگ در به خودم اومدم..بلندشدم ورفتم درو باز کردم..دخترا بودند
بهار_من فدات شم خوبی
من_سلام..خوبم
پروانه ومهدیس هم وارد شدند..دیدم گوشه ای ایستادن..انگار منتظر بودن کسی بیاد داخل..با کنجکاوی منتظر موندم ببینم کی هست که شادی وارد شد..شرم زده بود
لبخندی روی لب هام نقش بست
من_سلام شادی جون
شادی_سلام..سرشو بلند کرد وروبهم گفت_ببخش خاطره من...
میان حرفش پریدم. گفتم_عزیزم نیاز به معذرت خواهی نیست..بیا داخل
وکنار رفتم و وارد شدند
نشسته بودیم که رو به شادی گفتم_رفتی خونه داداشت چیزیت نگفت؟
شادی_نه
مهدیس بلند شد واومد کنارم نشست..دستشو روی دستم گذاشت..چشم هاش پر از اشک بود
بابغض گفت_منو هم ببخش..بخدا یه لحظه پاک فراموش کردم.اگر اون پسره اشغال مزاحم نمیشد تو اینجور نمیشدی
من_تقصیر تو نیست..من نتونستم دووم بیارم
مهدیس_نه مشکل از من بود..تو یک سالی میشد حالت بد نشده بود
romangram.com | @romangram_com